Mittwoch, 3. Oktober 2007
یکشنبه در کلیسا ( بخش دوم و پایانی)
گفتم قبل از این‌که آخوندها درست و حسابی سوار برَ مرکَب شوند زن و بچه‌ را به سفر فرستادم و خود یکی دو ماه بعد، به بهانه آوردنِ آنها از اروپا، مرخصی گرفتم و رفتم و دیگر بر نگشتم و چه خوب کردم.
*
پس از ورود به آلمان و مستقر شدن در مکان امن؛ پای همسر نیز باز به‌کلیسا باز شد و من که طرفدار آزادی ایمان و مذهب هستم؛ خُب ... حرفی نداشتم.
دلایل رجعت از اسلام، که عیال برای قوم و خویش و دوست و آشنا‌ تعریف می‌کرد، این‌چنین از وی می‌شنیدم:
در ایرانِ اسلامی موعظه در مساجد قابل مقایسه با نیایش در کلیساهای ما نیست، این‌جا کشیش به‌روی مردم لبخند می‌زند، از زن و مرد نمازگزار استقبال می‌کند، به همه دست می‌دهد و بدون ریش و پشم ژولیده، با قیافه‌ی بشاش، کتاب مقدس در آغوش برمنبر ( کانسل) جلوس می‌کند‌‌ و از صلح و محبت بین انسان‌ها سخن می‌گوید.
در ایران فقط پاسداران و نزدیکان جرأت نزدیک شدن به پیش‌نمازان را دارند. آنجا نه‌تنها اماکن‌ رهبران مذهبی‌ با توپ و تانک و خمپاره‌ انداز و موشک‌ ضد هوایی محافظت می‌شود بل‌که امام‌جمعه‌ها با "بادی‌گارد"، به عبادت می‌آیند و با خودرو‌های ضد گلوله تردد می‌کنند.
یا برای پنهان‌‌ماندن از دید مردم عاصی برای رفتن از نقطه‌ای به نقطه دیگر از آمبولانس‌ استفاده می‌کنند و با آرایش جنگی به مراکز نمازگزاری می‌‌‌‌روند. واعظین به‌جای کتاب مقدس تفنگ به‌دست بر منبر جلوس می‌کنند و به‌جای سخن از دوستی و آشتی و محبت، نفرت و خشم، جنگ و کشتار را تبلیغ می‌کنند. تکیه کلام‌شان مرگ بر این و مرگ بر آن است و جماعت را نیز در شعار مرگ بر... و نابود باید گردد... با خود همراه می‌کنند.
اصولا جنگ و آدم‌کشی را نعمت و برکت الاهی می‌‌پندارند.
نه نه... اسلامی را که من پذیرا شده بودم این نبود.
و چون در زبان آلمانی نوچ...نوچ... وجود ندارد زنان و مردان شنونده شگفت‌زده می‌گفتند، اوهو، آها، اهه، ایهی، آخ‌زو...
*
دیروز (پریروز) یکشنبه بود. آسمان شهر پوشیده از ابر‌های تیره و نشان از باد و بوران داشت. مجال ورزشِ مورد علاقه‌ام (Nordic walking) نبود؛ عیال با مهر پرسید مایلی با ما به‌کلیسا بیایی؟ هنوز کلمه آری بر زبانم جاری نشده بود که کُت و شلوار و کراوات‌ام روی کاناپه پهن شد. کلیسا با منزل ما فاصله چندانی ندارد و چنان مدرن بنا شده که از بیرون هیچ شباهتی به کلیسا ندارد. حتا فاقد یک " ناقوس" است، که قاعدتا علامت مشخصه هر کلیسایی است..
*
در ایام نوجوانی‌ که تفریح و تفنن‌های امروزی وجود نداشت بیشترین سرگرمی ما مطالعه بود. هر کتاب و نوشته‌ و رساله‌ای که از نویسندگان ایرانی و خارجی به‌دست‌مان می‌رسید "قورت" می‌دادیم. همه نویسندگان مشهور را به نام می‌شناختیم: صادق چوبک، صادق هدایت، جواد فاضل، بزرگ علوی، مطیع‌الدوله حجازی ... از ایران.
امیل زولا، ویکتور هوگو، الکساندر دوما، ژان ژاک روسو، آندره زید و بالزاک... از فرانسه.
جان اشتاین بک، ارنست همینگوی، چارلز دیکنز، جک لندن، گوته، نیچه، فریدریش شیلر، اسپینوزا، دکارت از آمریکا و از اروپا... تولستوی آنتوان چخوف، داستایفسکی از روسیه...و ... و...
( سال 2002 که برای دیدن دوستان و برای گشت و گذار با عیال به فرانسه رفته بودیم، قبر و خانه اونوره دو بالزاک را زیارت کردیم و فاتحه خواندیم).
من قبلا، اوایل سال‌های 1970، دوبار به پاریس مسافرت کرده بودم که بار اول وقتی از زندان باستیل، از کلیسای نوتردام و ناقوس‌اش، میدان کنکورد، و جاهای مشهور دیگر دیدن کردم عجیب داستان انقلاب فرانسه، هجوم مردم به زندان باستیل، گردن زدن ماری آنتوانت و لویی شانزدهم و داستان گوژپشت نوتردام و ژان والژان از بینوایانِ هوگو در ذهن‌ام مجسم شدند.
کتاب‌هایی که در دوران جوانی مطالعه کرده بودم چنان تأثیری بر ذهن‌ام گذاشته بودند که گویا هم اینک آن وقایع را به‌چشم می‌‌دیدم.
*
هنگام مطالعه کتاب‌های دافنه دو موریه یا سامرست موآم یا دیگر نویسندگان اروپایی، هر گاه صحبتی از کلیسا و
زنگ کلیسا می‌شد صدای ملایم و رؤیا انگیز ناقوس را به‌گوش می شنیدم و در عالم رؤیا فرو می‌رفتم.
*
آن زمان،(سال 1963)، که برای اولین بار پا به‌خاک آلمان گذاشتم، در شهر کوچک و همیشه بارانی"لونه بورگ"، جایی که زبان یاد می‌گرفتم، هر یکشنبه، حدود ساعت 10 صبح، دنگ دنگ ناقوس کلیسا، که از فاصله دور به‌گوش می‌رسید، مرا به‌وجد می‌آورد، و به دنیایی دیگرمی‌برد. خود را در فضای زندگی‌ و سرگذشت داستان‌ کتاب‌هایی که خوانده بودم حس می‌کردم و چه لذتی...!
*
یک روز که ناخودآگاه از کنار کلیسایی می‌گذشتم ناگهان ناقوس به‌صدا درآمد و آن صدای مهیب و نکره چنان چُرتم را پاره کرد و گوشم را آزار داد که رم کردم. دلم برای «کازیمودو Quasimodo » ی بینوا سوخت که شنوایی‌اش را از دست داده بود.
ار آن تاریخ صدای دهُل ... صدای ناقوس را فقط از راه دور، از فاصله خیلی دور، می‌پسندم.
*
دست عیال در بازوی من، همراه با فرزندان‌مان و همسران‌شان و نوه‌های شیرین سخن
.
وارد کلیسا می‌شویم با روی گشاد به‌ما خوش‌آمد می‌گویند. کشیش در جلو درب ایستاده‌است. بی‌چاره خیلی سعی کرده بود مرا مسیحی کند و حریف نشد! یکبار به او گفتم من دین‌ام را به‌‌پاس احترام به پدرم، که شخصی مؤمن و آزاده بود، تغییر نمی‌دهم و فرضا اگر روزی قرارشد دین دیگری انتخاب کنم به دین آبا و اجدادی‌ام "زردشت" رو خواهم آورد. تا آن زمان فعلا همین‌جور می‌مانیم و هستیم...
در درون کلیسا...، کلیسایی که از درون هم شباهتی به کلیساهای سنتی ندارد، مردم آهسته با هم گپ می‌زنند و با لبخند به‌هم دست می‌دهند و چاق سلامتی می‌کنند. مرد‌ها روبوسی نمی‌کنند. گاهی به‌احترام بوسه‌ای بر گونه زن فامیلی یا مادردوستی می‌زنند. مرد‌ها همه کُت و شلوارپوشیده و کراوات زده‌‌اند، یقه‌ی سفیدِ پیراهن اتوکشیده‌شان در نور چلچراغ‌ها برق می‌زند، زنان شیک‌ترین کلاه بر سر گذاشته‌اند و فاخر‌ترین لباس‌ها را پوشیده‌اند، تو گویی یکشنبه‌ها در کلیسا‌ها نمایش مد برقرار است. خنده از لب‌های ماتیک‌زده‌ و چهره‌های ملایم‌آرایش شده‌شان محو نمی‌شود. بعضی‌ از زنان زیبا، که خودشان هم از زیبایی مسحور‌کننده خویش با‌خبرند و از جلوه زیبایی خویش خوش‌شان آمده‌است، بفهمی نفهمی، لوندی می‌کنند، ناز می‌کنند، پشت‌چشم نازک می‌کنند. ظریف می‌خندند، هنگام خنده پیچ و تاب ملایم و مطبوعی به اندام موزون و کشیده‌شان می‌دهند.
کی گفته خدا با زیبایی مخالف است؟ اگر مخالف است پس چرا آن‌را آفرید؟
می‌گویند قشنگ‌ترین گردن‌ها را زنان آلمانی دارند. نمی‌دانم راست‌است یا نه؟ اگر هم حقیقت نداشته باشد امروز و این‌جا حقیقت داشت. شاید به این دلیل که قد‌شان دراز است! یا شاید چون پاهای‌شان دراز است! شاید زیادی سرک می‌کشند... چه‌می‌دانم...
*
رایحه عطر‌های شانل و اوپیوم و کلوین کلاین و چه و چه... دماغم را نوازش می‌دهند. این یکی خانم مثلا که کنارم ایستاده‌است، هم روی‌اش نیکو‌ست و هم بوی‌اش مطبوع‌ و هم خنده‌اش دل‌نواز.
با لبخندی ایرانی، که تا اعماق قلب و روح‌اش اثر می‌گذارد، از او احوالپرسی می‌کنم و او دست‌پاچه جواب می‌دهد: هلی هلو... وی گتس؟ هی هی هی...
و تمام رُخ سرخ می‌شود؟ این مو قرمز‌های پوست‌سفید‌ چه زود سُرخ می‌شوند!
عمیق نفس می‌کشم تا بوی عطرش را در گوشه و زوایای ریه‌ام فرو برم، آخ جوانی کجایی که...
نمی‌دانم اسم عطرش چیست؟ مهم هم نیست ... هرچه که هست پدر من ِدریانورد را در آورده‌است، که همه‌عُمر بوی آبِ‌ شور، بوی دریا، بوی ماهی، بوی جُلبک‌های خلیج فلان و آبراه بهمان مشام‌ام را نوازش داده است...
البته که "شاتسی" هم عطر می‌زند ولی عطر خودی عطر آشناست، وسوسه نمی‌کند، دیوانه‌ نمی‌کند.
عطر غریبه مسحور کننده است، قلقلک دیگری دارد، بوی معصیت می‌دهد ... باز کفر گفتم ....
*
از "شاتسی" یاد کردم. اخلاق پسندیده‌ای دارد. چون مادر بزرگ‌اش را بی‌نهایت دوست می‌داشته‌است در هر محفلی عجیب با پیر‌زن‌ها جوش می‌خورد و سرشان را گرم می‌کند، هرچند خودش هم با 64 سال سن؛ تقریبا هم‌سن و سال آن‌هاست. ولی چهره‌اش هنوز نشان از زیبایی دوران جوانی‌ دارد، که هر وقت با هم به سینما می‌رفتیم راهش نمی‌دادند و باید شناسنامه‌اش را ارائه می‌داد، تا او که بیست سال‌اش بود نشان دهد سن‌اش از 18 کم‌تر نیست.
*
آهسته در بین جمع قدم می‌زنم، این یکی را می‌شناسم آن دیگری خودش را معرفی می‌کند و از جنتلمن‌ای و فهم و شعور فرزندانم تعریف می‌کند، که سخن به‌گزاف نگفته‌است و حقیقت دارد. یک‌نفر را به‌من معرفی می‌کنند و می‌گویند او نیز کاپیتان است باهم از دریا و کشتی گپ می‌زنیم...
*
خوش می‌گذرد... آری خوشم می‌آید. یاد ایام کودکی در بوشهر می‌افتم که روزهای جمعه دست در دست پدر برای شرکت در نماز جمعه، پای پیاده از روستا به شهر می‌رفتیم، که ما آن را بطور ساده بندر می‌نامیدیم:
فلانی رفت بندر، بیا بریم بندر، از بندر چه خبر؟ در بندر احساس تنهایی نمی‌کردم. بچه‌های هم‌سن و سال خودم فراوون در حیاط مسجد وول می‌خوردند.
*
در عالم خیال فرو رفته‌ام. هنوز پس از گذشت بیش از نیم‌قرن، یاد بوی گند جوراب‌های نماز گزار جلویی، که به سجود رفته‌است و یا بوی آروغ تربچه و پیاز و سیر ریشوی بغل‌دستی، یا بوی عرق بدن حاج‌غلوم آهک‌فروش، دماغ‌ام را آزار می‌دهند
*
"شاتسی" آهسته بازویم را فشار می‌دهد و مرا از عالم هپروت بیرون می‌آورد. آغاز دعا و نیایش است. از زنجیر‌زدن و تو سرو کله کوفتن و گریه و ماتم خبری نیست.
آهنگ ملایم و دلپذیر اُرگ شروع به نواختن می‌کند.
من از آهنگهای (کُر) دسته جمعی‌، که "شاتسی"، بویژه زمانی‌که من در کنارش ایستاده‌‌ام، از همه بلند‌تر و قشنگ‌تر می‌خواند، لذت می‌برم و در عالم خلسه فرو می‌روم و یاد بی‌پولی‌های زمان دانش‌آموزی‌ام در ایران می‌افتم و یاد ترنّم آهنگ‌های چاووشی زنان دهکده‌، هنگام باز گشت زائران از حج و مکه و از مشهد و کربلا.
یاد‌ها گوشه‌های غبار آلود ذهنم را نوازش می‌دهند.
آهنگ‌ها که تمام می‌شوند حوصله و رمق من هم رو به‌افول می‌رود و کم‌حوصله می‌شوم، خصوصا وراجی‌های آخوند کشیش بالای منبر و قرائت خسته کننده‌اش از انجیل، که مرا بد‌جور به‌یاد موعظه آخوند‌های وطنی می‌اندازد. با این تفاوت که این‌ها صحرای کربلایی ندارند که به آن بزنند و اشک ملت را جاری سازند.
به‌خود می‌گویم: خوش به‌حال این‌ها، که شب اول قبر مجبور نیستند درمسابقه بیست‌ سؤالی نکیر و منکر شرکت کنند!
سپس می‌روم تو فکر مطلبی که دیشب در اینترنت در باره احمدی‌نژاد خوانده‌ام. خدا و عیسی و روح القدس را بالکُل از یاد می‌برم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Montag, 1. Oktober 2007
یکشنبه در کلیسا ( بخش نخست)
مادر بچه‌‌ها، خدا عزت‌اش را زیاد و عمرش را دراز فرماید، سخت مؤمن و پای‌بند مذهب است. ایشان برای حضور و شرکت در مراسم نماز عبادی - سیاسی و دشمن‌شکن یکشنبه‌ی مقدس ( Santo Domingo ) هیچ عذری را نمی‌پذیرد و هیچ بهانه و «پاردونی pardonne » را نمی‌شناسد.
چند بار نیز مرا، از سَر مهر، کشان کشان با خود به محراب برده‌است تا شاید به‌راه راست هدایت شوم و زورکی هم شده از اجر نصیبی ببرم و بار گناهان کرده و ناکرده را تا حدی کاهش دهم، هرچند کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که عمرَن منزه از هر معصیت‌ِ صغیره و کبیره بوده‌ام و هستم!
*
شرح دین‌‌داری و قضیه‌ی ‌گرایش مذهبی عیال خود داستانی دارد.
چهل سال پیش در چنین ایامی، یعنی در سپتامبر 1967 مطابق با شهریور 1346 ، آنگاه که کوه و دشت و درّه را نفس زنان در نوردیده و برای ازدواج با معبودش به کشور گل و بلبل آمده بود و از آنجا که آخوند‌ها هنوز وطن و دین و ایمان مرا به‌لجن نکشیده بودند، تکرار شرط و شروط کردم، که قبل ازدواج، به‌دین و آیین من، یعنی به‌دین مبین اسلام، به‌پیوندد، یعنی مشرف بشود، یعنی شهادتین بر لب جاری سازد، که با کمال میل پذیرفت و با این عمل ِخیر، روح پدر و مادر و حد و آباء و اقوام و قبیله خویش‌ را قرین رحمت نمود. ( آخوند می‌گفت: بگو اشهد و ان لاالله الی الله و او چیزی شبیه لالالا تکرار می‌کرد).
*
تا زمان ظهور نایب امام زمان وضع به‌رضایت خاطر طرفین می‌گذشت و خانواده سنتی و متدین و روستایی بنده هم به‌این رویداد نیکو افتخار می‌کردند. می‌بالیدند که پسرشان، فرزندشان، هرچند از زمانی‌که از فرنگ برگشته خودش نماز و روزه یادش رفته‌است، ولی دستِ‌کم یک کافر فرنگی اهل نصارا را مسلمان کرده‌است.
گذشت... و گذشت... تا این‌که ملت مسلمانِ ایران خوشی زیر دل‌‌اش زد و یه‌دفعه گُر گرفت و ریخت تو خیابان‌ و داد زد: ما دموکراسی نمی‌خواهیم، ما دین نبی خواهیم! و زنان فریاد زدند: ما هم روسری خواهیم، هَم توی سری خواهیم! و آهنگ "روح منی... روح منی" را جایگزین آهنگ‌های حمیرا و دلکش کردند و طبل و سنج را جایگزین ویولون و تنبک و بقیه قضایا...
دیو چو از در برفت فرشته در آمد.
*
این عیال ما هم گویا از همان اوانِ‌کار امداد‌های غیبی به‌یاری‌اش ‌آمدند. با وجودی که زبان فارسی فقط شکسته پکسته سخن می‌گفت و در فهم لسانِ عربی هم از بیخ و بُن عرب بود لیکن چهار چشمی فیلم‌های نماز جمعه را تماشا می‌کرد و به خطبه‌های جورواجور آخوند‌ها گوش می‌داد. و در مقابل پرسش‌ من که می‌گفتم: تو که چیزی از این‌ بلغور‌ها و بلبشو‌ها نمی‌فهمی این همه دقت و توجه برای چه؟ آهی می‌کشید و می‌گفت بوی صلح و آشتی به مشام‌ام نمی‌رسد... خبَر‌های بد بد در راه است...
آخ که چه حق داشت... می‌گفت خانم‌های ایرانی، در ردیف زنان یکی دو کشور دیگر، فعلا آزاد‌ترین زنان منطقه‌ی خاورمیانه به‌شمار می‌روند، گیرم آزادی بیشتر حق‌شان است و لی حتما باید انقلاب کنند؟ خودشان را زیر چادر و چاقچور پنهان نمایند؟
آهی می‌کشید و ادامه می‌داد: « عزیزم فکر نمی‌کنی به‌تر باشد من و بچه‌ها را موقتا برای مرخصی به‌آلمان بفرستی تا آب‌ها از آسیاب بیافتد؟ من می‌ترسم... خیلی هم می‌ترسم».
باز هم حق داشت. می‌دیدم طفلکی چگونه با چادری، که مجبور بود سرش کند کلنجار می‌رود و هر بار که از سرش می‌افتاد با ناشی‌گری باز به‌دور سرش می‌پیچید و سعی می‌کرد اعصابش را کنترل کند.
من که از کودکی با دروغ و تزویر و دوز و کلک آخوند‌ها مأنوس بودم و با ادامه‌ی شرکت در تظاهرات، بویژه پس از نخست‌وزیری شادروان شاپور بختیار، مخالفت می‌کردم و هدف لومپن‌ها قرار گرفته بودم، نیازی به اصرار بیش‌تر همسر ندیدم و در اولین فرصت ترتیب گذرنامه و بلیط هواپیما و ارز را، که به‌دست‌آوردنش آن زمان کار خضرت فیل بود، دادم و آن‌ها را به آلمان فرستادم.
علی ماند و حوض‌اش تا شاهد بشوم چگونه ملّتِ هوش از سر‌پریده، تر و خشک را با هم می‌سوزاند و تا خانه را بر سر خود خراب نکرده‌است دست بردار نیست.
اینک گاهی به‌خود می‌گویم: تقصییری هم نداشتند این ملت. مردم هنوز به دین و به رهبران مذهبی‌شان احترام می‌گذاشتند،حرف و قول و قرار‌های مراجع، مبنی بر اشاعه آزادی و دموکراسی واحزاب را باور داشتند، در ذهن خوش‌باورشان هرگز نمی‌‌گنجید که آن قول و قرار‌ها و آن صحبت‌های شیرین زیر درختِ سیب همه از روی مصلحت بود و به‌مقصود و به‌هدف رسیدن به‌وصال و برای هم‌آغوشی با قدرت‌خانم صورت می‌گرفت.
همانطور که بعدها رییس جمهور اصلاح‌طلب و فرصت‌سوز‌‌ نیز مصلحتِ نظام نُخبه‌‌کُش و ماندن بر سر قدرت هم‌مسلکان را بر مصلحت ایران و ایرانی ترجیح ‌داد، حتا اگر این مصلحت چنان به اقتدار آخوندها بگراید که روزی به ازهم‌پاشیدگی ایران منجر شود.
دریغا اینک همه نشانه‌ها خبر از این واقعه می‌دهند که ما احتمالا برای آخرین بار شاهد ایران متحد هستیم و همانطور که رژیم پیشین اجازه‌ی پرورش یک اپوزیسیون سالم را نداد و کار به آن‌جاها‌ کشید، پس از فروپاشی این رژیم نیز و بعد از محو قدرتِ مستبد مرکزی‌، چه بسا یکپارچگی مملکت از هم گسسته شود و بر اثر جنگ‌های داخلی، با همیاری قدرت‌های خارجی، رشته‌های پیوند از هم یگسلند.
آخوندها بد بازی‌ای شروع کرده‌اند.
و من هم اینجا بدجور از موضوع و مطلب، که کلیسا و نیایش بود به حاشیه پرت شدم ...
ادامه دارد...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com