Freitag, 30. Mai 2008
ارتباط چاقی با خرفتی
دیدم توی پارک شهر به تنهایی گام می‌زند. چند قدم راه می رود، می‌ایستد و باز لنگان لنگان راه می رود و با سینه و شکم‌ خودش ور می‌رود. به او که رسیدم نگاهی عاقل اندر سفیه به وی انداختم و پرسیدم: حالت خوبه؟ کسالتی نداری؟ چیزیت نشده؟ ببینم دل‌درد داری؟ اسهال گرفته‌ای؟ باز سبزی و میوه نشُسته خورده‌ای؟ چند بار بهت گفتم این فرنگی‌ها، زن و مرد شان، طهارت نمی‌گیرند؟ گفتم مواظب خودت باش؟ گفتم به آنها دست نده! گفتم خیلی‌هاشون دست‌شون را هم پس از رفتن به توالت نمی‌شورند. کاغدی به ماتحت‌شان می‌کشند و همین‌جوری با دستِ نشُسته می‌آیند به ‌تو دست می‌دهند، توی میوه فروشی‌ها، میوه‌ها را (دست‌پلکو) می‌کنند؟ اسکناس و پول خُردی که توی سوپرمارکت‌ها، پای صندوق‌ها، به تو می‌دهند از ماتحتِ سگ هم آلوده تر است؟
*
با دیدن من ناگهان جا خورد.
به دست‌هایش خیره شد، گفت: دست؟ اسکناس؟ آلوده؟ اسهال؟ مردک حواس‌اش کلا پرت بود.
دست روی شکم‌اش گذاشت گفت: آقا شما فکر می‌کنید شکم من گنده شده‌ست؟
گفتم چی؟
گفت: مگر شما آخرین گزارش کارشناسی اطبا و پزشکان را ندیده‌اید؟ نخوانده‌اید؟
گفتم: کدام گزارش؟ کدام کارشناس؟
از توی جیب‌اش بریده روزنامه‌ای بیرون آورد و به‌دستم داد. عین جمله‌ای را که توی آن بریده خواندم اینجا نقل می‌کنم:
« کارشناسان پزشکی اعلام کردند بین قطر شکم و کند ذهنی و خرفتی در دوران پیری رابطه وجود دارد و هر چه قطر شکم بیشتر باشد فرد در دوران سال‌خوردگی خرفت‌تر می‌شود».
*
شستم خبردار شد. دیدم می‌خواهد به من کنایه بزند. گفتم: تو که چاق نیستی، تو که شکم نداری! نکنه می‌خواهی از قطر شکم من ایراد بگیری؟ نکنه می‌خواهی بگویی من کند ذهن و خرفت ...؟
دست‌پاچه شد، گفت: آقا استغفرالله، این چه حرفی‌یه شما می‌زنید؟ شما ماشالله گردنتون تبر نمی‌زنه.
گفتم: گردن من چه ربطی به تند ذهنی یا کند ذهنی داره؟
شنیدم زیر لبی گفت: سؤال هم نمیشه ازش کرد، عجب گرفتار شدیم ها...
گفتم: شنُفتم چی گفتی ها... تو فکر کردی من خرفت‌ام؟
در حالی‌که قسم می‌خورد و آیه می‌آورد و از تفسیرها و تحلیل‌هایم در وبلاگ برای بی‌گناهی خود شاهد و گواه می‌آورد، من خود تو فکر فرو رفتم، که ای دل غافل... پیر شدیم ها... ولی خرفت؟ نع نع نع ... نع!
*
یادم آمد همین دیروز بود که عیال باز غُر ‌می‌زد و می‌‌گفت قطر شکم‌ات از 140 سانت تجاوز کرده‌است. تا دو سه ماه پیش عجیب لاغر کرده بودی!
گفت: سرانجام سکته می‌کنی ها... انفارکت می‌کنی ها... یتیم‌ام می‌کنی ها...
گفتم: جراحی چشم نگذاشت به ورزش ادامه دهم...
حرف‌ام را قطع کرد و گفت: گیرم دکتر، ورزش را موقتا ممنوع کرده بود ولی آیا گفته بود باید در عوض روزی این قدر شیرینی و بستنی و کاپوچینو بخوری؟ توی باغ زیر درخت مو بنشینی و هی ودکالایم بیاشامی؟
گفتم: خانم رسوا مون کردی توی اینترنت!
گفتم نگاهی به چپ و راست‌ات بیانداز. همسایه‌های مون دارند گُر گُر می‌میرند، مثل برگ خشک درخت در فصل خزان می‌افتند!
"روبرت" در 68 سالگی سکته کرد و مرد. "هربرت" در هفتاد سالگی رفت. "کارل" و "رودُلف" یکی پس از دیگری در سنین متوسط رفتند.
مگر من چند سال دیگر عمر می‌کنم؟ که حتا یک بستنی نخورم؟ که حتا یک جین‌تونیک یا ودکالایم در سایه درخت انگور ننوشم؟ که حتا ...
از اقوام و فامیل در ایران کم‌تر کسی به هفتاد رسید... خانم جان بگذار این چند صباحی که باقی‌ست آن‌جور زندگی کنم که خودم دلم می‌خواد.
لا الاهِ الی‌الله ... خدا آدم را گرفتار زن ایرادگیر نکند، خصوصا این فرنگی‌های زبون‌نفهم!
*
گفتم «حکیم عمرخیام» را که می‌شناسی؟
گفت کی؟ کیّام؟ تازه با او آشنا شدی؟ دعوت‌اش کردی؟
ناهار میمونه؟ غذا چی درست کنم؟ فیله مینیون؟



چند سال پیش بود، کتاب رباعیات خیام را، ترجمه به چند زبان، از جمله زبان آلمانی، به او
کادو داده بودم و چه قدر از خواندن‌اش لذت برده بود. حالا همه چیز یادش رفته. او هم مثل خودم پیر شده است...
*
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست [+]
*
حالا که صحبت از گندگی شکم شد اجازه بدهید داستانی از «ایدی آمین» برای‌تان تعریف کنم:
هنگامی که کشور زئیر، کنگوی سابق، دچار قحط‌سالی شده بود و مردم نان در سفره نداشتند، ایدی آمین، دیکتاتور اوگاندا، یک هواپیما پر از آبجو برای مبارزه با گرسنگی به کنگو فرستاد و وقتی به او گفتند «موبوتو سه‌سه‌کو»، از حیرت مات‌اش برده است، ایدی آمین از خنده غش کرده بود.
*
اسدالله علم در خاطرات‌اش می‌نویسد ایدی آمین که با پیام صلح و آشتی و برای میانجی‌گری بین ایران و عراق به تهران آمده و خدمت شاهنشاه شرفیاب شده بود، وقتی اعلی‌حضرت توضیحات قانع کننده مبنی بر حقانیت ایران بر اروند رود به سمع‌اش رسانید، ایدی آمین رو به اعلیحضرت کرد و گفت: مژستی! چرا چند تا هوا پیما به بغدادنمی‌فرستید و دهان این صدام را سرویس نمی‌‌کنید؟
*
آقا کی گفته هر کس شکم‌اش گنده است خرفت است؟
همین رفیق نازنین و نادیده‌ام ممدلی ابطحی را ببینید. گیرم شکم‌اش به گندگی شکم من نیست ولی مگر او خدای ناخواسته خرفت است؟ به‌عکس، نوشته‌های سنحیده و پخته و سنگین‌اش میلیون‌ها خواننده دارند.
حیف که با پوست و گوشت و استخوان از این سیستم دیکتاتوری آخوندی، که بر ایران حاکم است دفاع می‌کند، و زیاد برایش مایه می‌گذارد. که البته ما که طرفدار آزادی بیان هستیم حرفی نداریم، دفاع بکند! اگر او نکند کی بکند؟ بالاخره آخوندی گفته‌اند، ملایی گفته‌اند...
دستِ‌کم من یکی می‌دانم که ممدلی پیش خود فکر می‌کند اگر این رژیم نبود او کجا به مقام و منزلتی می‌رسید؟ و اگر این سیستم فرو بپاشد او کجا دیگر جایگاهی این چنین، هرچند خارج از گود حکومت، خواهد داشت؟
چه بسا انقلابیون بعدی حقوق‌ و مواجب‌اش را هم قطع بکنند، که اگر من تا اون موقع زنده بودم نخواهم گذاشت چنین کنند.
*
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی‌ باده گلرنگ نمی‌باید زیست ...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Freitag, 23. Mai 2008
من خوابی دیده‌ام – !I had a dream
خواب دیدم با میانجی‌گری دولت منتخب مردم در وطن‌ام و با وساطت رهبر محبوب و معظم انقلاب، حضرت آیت‌الله العظمی سید علی خامنه‌ای، گفتگوهای صلح بین دولت مسلمان و هم‌کیش سوریه و کشور برادر و دوست همیشگی ایران، اسراییل، در تهران پایتخت میهن‌ام آغاز شده است.
در این گفتگوها استرداد بلندی‌های جولان به سوریه، که در سال 1967 در جنگ شش روزه از طرف اسراییل به‌غنیمت گرفته شده بود، در ازای صلحی دایم و پایدار بین دو کشورهمسایه، مد نظر است.
دولت ایران با تأکید بر افزایش سرمایه‌گزاری‌های توریستی و صنعتی در سوریه و ادامه تأمین نفت آن کشور به ثمن بخس، پرزیدنت بشار اسد را راضی کرده‌است به کینه دایم و به حالت جنگی چندین ساله با همسایه قدرتمندش اسراییل پایان دهد.
چندی پیش نیز ، دولت ایران، با سیاست‌های مدبرانه‌اش و با همکاری و هم‌یاری آمریکا و با کمک همه جانبه کشورهای اروپایی، بویژه کشورهای مسلمان خاور میانه، موفق شده بود خالد مشعل و اسماعیل هنیه و دیگر رهبران تندرو حماس را راضی به هم‌کاری با ابومأزن، رئیس حکومت خودگردان سابق و پرزیدنت فعلی، در برقراری صلحی دایمی با اسراییل بکند.
رهبر انقلاب اسلامی ایران، در مسافرتی که چند هفته پیش به‌شیراز داشت، پس از بازدید از آثار باستانی سه هزارساله وطن‌اش و خواندن فاتحه بر مزار کورش کبیر، طی یک سخنرانی آتشین هر دو کشور اسراییل و فلسطین را برای بستن پیمان دایمی صلح فرا خوانده بود. او خطاب به فلسطینی‌ها گفته بود: دین اسلام دین رحمت و رئوفت است، دین صلح و آشتی‌ست، هر آیه‌ای از قرآن( به‌جز یک آیه) با نام خداوند بخشنده مهربان آغاز می‌شود.
رهبر انقلاب اسلامی گفته بود: کینه تا کی؟ عداوت و دشمنی تا کی؟ تا کنون چه نتیجه مثبتی از سالها دشمنی گرفته‌اید.
او خطاب به‌اسراییلی‌ها گفته بود من درجوار آرام‌گاه کورش‌ای ایستاده‌ام که شما را از اسارت بابلیان نجات داد، بیایید و قول و قرارهایی را که برای صلح دایمی با اعراب داده‌اید به مرحله عمل درآورید، ما در راه برقرای صلح از هیچ‌گونه یاری و کمک دریغ نخواهیم کرد.
ایشان سپس فرمودند: کورش به‌خواب که ما بیداریم و تا برقرای صلح در این منطقه خطیر، و تا تأمین آسایش یهودیان، آرام نخواهیم نشست.



خواب دیدم رهبر انقلاب اسلامی ایران برای بازدید از فلسطین به خاورمیانه سفر کرده‌است. او پس از دیدار از دمشق و بیروت، که به کوشش ایران اسلامی اینک در صلح و احترام متقابل با یکدیگر زندگی می‌کنند و پس از بازدید از شهر غزه و رام‌الله،، به اورشلیم سفر کرده بود و پس از برگزاری نماز در مسجد الاقصی، در معیت یهودی‌ها ایرانی که برای اولین بار به اسراییل سفر می‌کردند، با رئیس جمهور آن کشور دوست، که در بزنگاه حمله وحشیانه صدام عفلقی، به‌یاری ایران شتافته بودند، دیدن کرده بود.
سپس حدود نیم‌ساعت درکنست، پارلمان اسراییل از لزوم صلح بین یهودیان و مسلمانان سخن گفته بود. خبرگزاری‌های جهان به این سفر رهبر ایران بیش از سفر انور سادات در سی سال پیش بها داده بودند.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در غزه و رام‌الله قول داده بود برای باز سازی نوار غزه و ساحل غربی رود اردن چندین میلیون دلار کمک بلاعوض در اختیار دولت فلسطین قرار دهد. به انضمام وام‌های طویل‌المدت و بدون بهره یا با بهره نازل در صورت نیاز.
دولت ایران همچنین تأمین نفت پنج ساله کشور تازه تأسیس فلسطین را به‌نصف بهای بازار جهانی به‌عهده گرفته است. در پی این خود گذشتگی مسولین ایرانی برای برقراری صلح بین اعراب و اسراییل، دولت‌های ثروتمند عرب، از جمله کشور پادشاهی سعودی، امارات متحده عربی، کویت، قطر، حتا مالزی و اندونزی نیز، قول همکاری مالی گزاف داده‌اند. حتا کشورهای اتحادیه اروپا، همجنین کشورهای اتازونی و آمریکای لاتین تعهد میلیاردها دلار کمک به دولت فلسطین به‌عهده گرفته‌اند.
دولت مدرن و قدرتمند اسراییل متعهد شده است همکاری وسیعی را چه از نظر تکنولژی صنعتی، کشاورزی یا پزشکی با دولت فلسطین آغاز کند. رئیس دولت اسراییل گفته است با پول‌های کلانی که کشورهای مختلف جهان برای یاری به‌فلسطین در نظر گرفته‌اند و با know how متخصصین اسراییلی، سرزمین فلسطین را در کوتاه مدت تبدیل به یکی از آباد ترین کشورهای خاورمیانه خواهیم کرد. بسیاری از کشورها از جمله ایران متعهد شده‌اند سرمایه‌گزاری های کلان در دو کشور اسراییل و فلسطین انجام دهند.
*
خواب دیدم دولت مصر بخشی از کویر سوزان و بیابان‌های شنی شبه جزیره سینا را در اختیار دولت فلسطین قرار داده است.
کشورهای جهان معتقدند از آنجا که بخش عظیمی از اختراعات و اکتشافات بشری و جهانی توسط یهودیان صورت گرفته است و در فرهیختگی و قدرت ابتکار‌شان شکی نیست ، اسراییلی‌ها قادر خواهند بود با شیرین کردن آب دریای مدیترانه یا دریای سرخ یا با حفر چاه‌های عمیق و با آبیاری قطره‌ای، صحرای سینا را تبدیل به مزارع سرسبز بکنند، که محصول کیبوتص‌هایش نه تنها پاسخگوی نیازهای مردم فلسطین و اسراییل باشند، که حتا به‌کشورهای همسایه و به اروپا نیز صادر شوند.
*
خواب دیدم جوانان فلسطینی به‌جای بستن کمربند انتحاری به‌خود، اینک در کنار برادران اسراییلی‌شان در دانشگاه‌ها و کالج‌های تل‌اویو و اورشلیم و حیفا تحصیل می‌کنند.
خواب دیدم ایران و بسیاری از کشورهای دیگر اسلامی تحصیلات دانشگاهی جوانان فلسطینی را به‌طور رایگان به‌عهده گرفته‌اند.
*
خواب دیم فرهنگستان سلطنتی علوم سوئد اعلام کرده‌است جایزه صلح نوبل سال 2008 به آیت‌الله العظمی خامنه‌ای رهبر و به دکتر محمود احمدی‌نژاد، رئیس دولت ایران تعلق خواهد گرفت.
*
خواب دیدم.....
خواب دیدم.....

!I had a dream
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Montag, 19. Mai 2008
شما بگو! من صهیونیستم؟
خوانندگان این وبلاگ و جمله دوستانم، دشمنان که ‌جای خود دارند، کم و بیش از دیدگاه من نسبت به‌اسراییل و به خاورمیانه & Co اطلاع دارند و محض آگاهی‌ی کسانی که نمی‌دانند از چه چیز سخن می‌گویم، عرض می‌کنم من به‌عنوان یک ایرانی و به‌عنوان یک مسلمان شیعه، نه با کشور اسراییل دشمنی دارم و نه با قوم یهود و فرزندان اسحاق کینه‌ای. سهل است من سرزمین اسراییل را سرزمین اجدادی قوم بنی‌اسراییل می‌دانم، موطن فرزندان موسی، همان‌هایی که در کتاب آسمانی‌ام قرآن مجید از آن‌ها و از پیامبران آن‌ها به‌نیکی یاد شده است. و قوم یهود را قومی بسیار فرهیخته و سزاوار. کاش همه اقوام مثل آن‌ها چنین فهمیده بودند و چنین مبتکر.
من معتقدم نه‌تنها من، که هیچ ایرانی با اسراییل مشکل ندارد. حتا آقای سید علی خامنه‌ای، حتا محمود احمدی‌نژاد.
آقای خامنه‌ای تا زمانی که به‌مقام معظم رهبری مفتخر نشده بود، کاری به‌کار اسراییل نداشت. حالاش هم کاری با قوم یهود ندارد. او که به‌تر از من می‌تواند قرآن را به روایت‌های مختلف بخواند.
حالا شما بگو! من صهیونیستم؟
*
مشکل این‌جاست که هر جا رهبر قافیه کم ‌آورد سنگی بر می‌دارد و به‌جای این‌که تو سر احمدی‌نژاد بزند به‌طرف یهودی‌های بدبخت پرتاب می‌کند. مرغ عروسی و عزا.
برده دل و جان من دلبر جانان من ...... دلبر جانان من برده دل و جان من
او ، بام‌ای کوتاه تر از بام یهودی‌ها ندیده است، احمدی‌نژاد به اقتصاد مملکت ریده است؟ تقصیر یهودی‌هاست. بلد نیست حرف بزند؟ تقصیر یهودی‌هاست. هاله نور می‌بیند؟ خود و ملت ایران را به سخره گرفته؟ تقصیر یهودی‌هاست. فلسطینی‌ها عرضه زندگی کردن ندارند؟ فقط در خراب‌کاری استادند؟ تقصیر یهودی‌هاست. در منجیل زلزله آمده؟ در تهران سیل جاری شده؟ گناه اسراییل و تقصیر یهودی‌هاست. خلاصه هر جا و هر وقت کم آورد و احساس کرد سایه یک ‌دشمن ضرور آید؛ پای یهودی‌ها را پیش می‌کشد.
حالا شما بگو! من صهیونیستم؟
*
احمدی نژاد هنگام سخن از اسراییل از لاشه متعفن، از مرده سخن می‌گوید. این چه لاشه‌ایست که در تکنولوژی و توسعه اقتصادی و پیش‌رفت صنعتی با کشورهای مدرن جهان پهلو می‌زند؟ آدم وقتی سخنان احمدی نژاد را می شنود خجالت می‌کشد ایرانی‌ست. و او رئیس جمهورش است. نماد یک مملکت، یک رئیس جمهور، این‌جوری سخن می‌گوید؟ این‌جوری گپ می‌زند؟ این جوری استدلال می‌کند؟ به‌قول فلانی، خاک بر سرت.
ما از خود می‌پرسیم: این آقا در کدام طویله دکترایش را گرفته است؟
آقای رهبر! آقای معظم! گیرم از مرد رندی کروبی ترسیدی؛ از موذی‌گری رفسنجانی جا خوردی، ولی مگر آدم نو این مملکت قحط بود؟ قالی‌باف را انتخاب می‌کردی. هم قالی‌اش را می‌بافت هم بله قربان بله قربان می‌گفت، حرف دهنش را هم می‌فهمید. یا سردار زارعی را انتخاب می‌کردی. او در پشت زنان به رکوع و سجود رفته سرداری‌اش می‌کرد، شما هم چفیه فلسطینی بر گردن، رهبری امت را.
یکی به‌من گفت چرا رهبر فقط برای مسلمانان فلسطین دل می‌سوزاند؟ مگر مسلمانان دیگر مسلمان نیستند؟ گفتم چرا هستند ولی آنها چفیه ندارند. گفت ولی مسلمانان کشمیر شال کشمیری دارند! گفتم درست می‌گویی ولی شال کشمیری از حریر و ابریشم ساخته شده. حریر و ابریشم در اسلام حرام است.
حالا شما بگو! من که این حرف‌ها زده‌ام من صهیونیستم؟
*
شما فکر می‌کنید نفرت و کینه هیتلر از یهودی‌ها پایه و اساس داشت؟ در زمان هیتلر و قبل از وی، آلمان هر چه داشت بیش‌ترین‌اش مدیون شهروندان یهودی‌اش بود. ولی هیتلرسرمایه‌های مملکت‌اش را از بین برد، او خر بود، مریض بود، علیل بود، دور از جون احمدی نژاد خُل بود، کِرم داشت.
*
در 1947 سرزمین اجدادی یهود را به سه‌بخش تقسیم کردند. دو بخشش را دادند به فلسطینی‌ها، یک بخش به یهودی‌ها.
یهودی‌ها از همان بخش کوچک بهشتی ساختند. هر بخش دیگری هم که به آنها تعلق می‌گرفت از آن بهشت می‌ساختند. آقا این قوم مبتکر است، سازنده است، هی تو بیا و بگو نابود باید گردد، بگو لاشه است( عجب مرده‌ای! عجب لاشه‌ای!)
فلسطینی‌ها گفتند: لا وُلِک ! یا کُلهُم یا هیچهُم!
دنیا گفت: کلهم که نمی‌شود، به هزار و یک دلیل. فلسطینی‌ها گفتند: پس هیچهُِم ... و ماندند آن‌جور که دوست داشتند. حالا احمدی نژاد بیاید و یفه بدرد.
و طرفداران‌اش بیایند و بگویند من صهیونیستم.
شما بگو! من صهیونیستم.
*
ذوب‌شدگان در ولایت جهل معتقدند من که می‌گویم ایران و اسراییل پیوند فرهنگی با هم دارند، من که می‌گویم ما هیچ دشمنی با هم نداریم به‌عکس می‌توانیم با کمک یک‌دیگر کشورهای مان را آباد کنیم، می‌گویم ما دو تا منافع مشترک داریم، دعوای آن‌ها با همسایگانشان دعوای ما نیست، به‌ما مربوط نیست، آن‌ها می‌گویند من صهیونیستم ، می‌گویند لابد حقوق باز نشستگی‌ام را از «موساد» و «سیا» می‌گیرم. یعنی حدود سه‌هزار دلاری که دولت آلمان بابت مالیات و بیمه و حق باز نشستگی ماهیانه از حقوق‌ام کسر می‌کرد، بر خلاف قانون مصادره کرده است. تا موساد و "سیا" از جیب مالیات دهندگان‌شان حقوق بازنشستگی مرا به‌پردازند. حالا چرا و به‌چه دلیل برای این ذوب شدگان مهم نیست، مهم بدنامی، مهم تهمت و افترا است، که در جمهوری اسلامی از شیر مادر حلال‌تر است.
بههر حال این یکی می‌گوید چه‌گونه‌است که این ناخدا این چنین بی‌پروا از اسراییل جانب‌داری می‌کند؟ نکند او در سرزمین‌های اشغالی زندگی می‌کند؟ و آن دیگری می‌گوید او صهیونیست است...
من از شما می پرسم! شما بگو! آیا من صهیونیست‌ام؟
اگر از خودم بپرسید می‌گویم: آری، صهیونیست یعنی وطن‌پرست... آری من یک صهیونیست‌ام، من یک وطن‌پرستم...
*
حالا خودتان بخشی از تهمت‌هایی را که بر حسب اتفاق در اینترنت یافته‌ام بخوانید و لذت ببرید. اضافه می‌کنم
دعوا بر سر این نوشته من است :« برگی از دفتر خاطرات
*
بعضی جاهای این جدل از لحاظ نوشتاری قاطی پاتی هست، که تقصیر من نیست. من فقط کپی کردم.
بخش‌هایی را هم حذف کردم و گرنه مطلب طولانی می‌شد.
***

:
نگارنده ی نخستین : ارژنگ

البته .بنده هم دشمن هر كسي هستم كه بر ضد ايران و ايرانيان سخن بگويد.اما دوست من، شما اول با ارائه ي اسناد و شواهد معتبر نشان دهيد كه ناصر بر عليه ايران و ايرانيان سخني گفته است، بعد من هم با شما همراه خواهم شد.بر طبق كدام ديدگاه دفترچه خاطرات يك ناخدا سند معتبر است ؟من هم مي توانم براي شما يك دفترچه خاطرات ديگري بياورم كه كاملا ضد اظهارات اين ناخدا باشد، آيا شما آنها را دربست خواهيد پذيرفت ؟
....................

جدای از اظهار نظرهای سیاسی و مطالب دیگر که مورد تایید من نیستند خاطرات ایشان بسیار جالب و همراه با عکسهایی از خود ایشان و کشتیهایی در آن کار میکردند است.اگر شما نیز دفترچه خاطراتی این چنین همراه با ذکر تاریخ و مزین به عکسهایی از نویسنده اش دارید لینکش را قرار دهید تا بخوانم خوشحال میشوم با وقایع آن زمان بیشتر آشنا شوم. لینک خاطره ناخدا:
http://hamid-midaf.blogspot.com/2007/06/1967.html
__________________.

نگارنده ی نخستین : ارژنگ

دوست گرامي من واقعا متعجبم از شما كه چرا اين همه اصرار بر پروپاگانداي صرف و متعصبانه و كاملا غير منطقي براي اين شخص و سايتي داريد كه مطالبش به هيچ وجه ( تكرار مي كنم به هيچ وجه ) استناد و شهود تاريخي و منطقي و علمي ندارد.بي اعتباري اين خاطرات را در پاسخ اولين پست تان مو به مو نشان داده ام .دفترچه خاطرات ، تزئين شده به عكس و تاريخ - كه هر سه ! مي تواند ساختگي باشد - اعتباري براي هيچ نوشته اي نمي آورد.مطالب ايشان بايد از راه تطبيق دادن با كتب معتبر و شواهد معتبر تاريخي اثبات شود.با يك نگاه به مطالب ايشان مي تواند ديد كه وبلاگ وي دقيقا يك «‌ پايگاه صهيونيستي »‌است ،‌ كه مي تواند توسط خود صهيونيست ها ايجاد شده باشد.و اصلا معلوم نيست كه چنين شخصي به عنوان « يك ناخداي باز نشسته » وجود خارجي داشته باشند.اگر ايشان در نيروي دريائي ايران خدمت كرده اند و در آنجا داراي سوابق اداري هستند و اكنون دارند حقوق بازنشستگي دريافت مي كنند.و از طرف ديگر دارند به اين روشني و با اين قلدري از منافع و اعمال جنايتكارانه و متجاوزانه ي صهيونيست ها - كه كاملا بر خلاف سياست رژيم آخوندي است - حمايت مي كنند و حتي خود را در اين راه به آب و آتش زده اند و« ايثار و مجاهدت » مي كنند و ...چرا تا به حال بر عليه او هيچ اقدامي صورت نگرفته ؟!مگر اينكه ايشان ساكن « فلسطين اشغالي ! » باشند و حقوق و مزايا و انعام و ... ! را از آنجا دريافت كنند !
.................................

شما هم چه اصراری دارید که همه را دروغگو و صهیونیست بخوانی.مگر هر کسی یک حرفی مخالف دیدگاههای من زد باید او را دروغگو بخوانم و تمام سخنان دیگرش را نفی کنم.انسان خرد دارد و سخن راست را از نا راست تشخیص می دهد.(عقل انسان میگوید کسی این همه خاطره از بچه گی و روابط جانوادگی شغلی و دوستان و سفر و غیره نمی نویسد که وسطش بیاید به عبدالناصر یا صدام و دیگر قهرمانان عرب بد بگوید) در ناخدا بودنش که شکی نیست اگر با دریانوردی آشنا باشید متوجه میشوید.اگر خاطرات دیگر را خوانده بودید متوجه میشدید که او فردی جنوبی بوده یکی از جوانترین ناخداهای ایران و پیش از انقلاب به آلمان رفته در آنجا زندگی کرده بازنشسته یک شرکت آلمانی و همسرش نیز آلمانیست و اکنون ساکن همانجاست.من با دیگر سخنانی که گفته کاری ندارم اما خاطراتش را که به صورت طنزگونه نوشته راست می انگارم.شما هم به جای اینکه خود شخص را خراب کنید بهتر است با ارایه مدارکی خاطره ای سندی چیزی نشان دهید عبداناصر ایرانی دوست بوده و کشورهای عربی میتوانند دوست کشور ما باشند.اگر بخواهید لینکی در مورد کتابهای درسی کشورهای عربی در برایتان قرار می دهم.اگر هم دوست داشتید بدون پرداختن به حواشی این بحث بطور واضح بگویید آیا وجود اسراییل برای ما مفید بوده یا نبوده است؟ (با ذکر دلایل)
__________________.

:
نگارنده ی نخستین : ronin

قهرمان از نظر چه کسی بوده؟ هر کسی برضد مردم ایران سخن بگوید از نظر من و دیگر ایرانیان منفور است چه صدام باشد چه بوش باشد ویا عبدالناصر.این خاطرات هم برای یک فردیست که وجود حقیقی دارد که البته من با سخنان و دیدگاه سیاسی اش چندان موافقتی ندارم اما از آنجا که به کشورهای گوناگون سفر کرده و در آن برهه خاص حضور داشته و رفتار مصریان و دیگران را با ایرانیان به چشم دیده است برای من سندیتش بیشتر ازسخنانیست که جوانی امروزی که از چیزی خبر نداشته میگوید
.................................
.
البته .بنده هم دشمن هر كسي هستم كه بر ضد ايران و ايرانيان سخن بگويد.اما دوست من، شما اول با ارائه ي اسناد و شواهد معتبر نشان دهيد كه ناصر بر عليه ايران و ايرانيان سخني گفته است، بعد من هم با شما همراه خواهم شد.بر طبق كدام ديدگاه دفترچه خاطرات يك ناخدا سند معتبر است ؟من هم مي توانم براي شما يك دفترچه خاطرات ديگري بياورم كه كاملا ضد اظهارات اين ناخدا باشد، آيا شما آنها را دربست خواهيد پذيرفت ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Donnerstag, 15. Mai 2008
کینه‌ی آخوند با ایران باستان
سید علی خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب، به‌پیروی ازاستاد فیلسوف شهید مطهری، که تخصص‌اش، دشنام‌دادن به سنت‌های ما بود و نیاکان ما ایرانیان را خر و احمق می‌نامید [اینجا]، در بازدید شاهانه‌اش از شیراز سعی کرده است، با سفسطه و عوام‌فریبی و با زدن یکی به‌نعل یکی‌ به‌میخ، حرمت، اقتدار و عظمت رهبری‌ خویش را در توهین به اجداد ما ایرانیان و به آثار باستانی تخت‌جمشید[ + ] نشان دهد.
او، مدهوش از قدرت لایزالی، که مفت و مجانی و از برکت و لطف شیخ رفسنجان به دامن‌اش غلطیده‌ است، از استبداد بانیان ایران‌ سخن گفته است. از جباران تاریخ ایران‌زمین یاد کرده است. گوئیا در سه هزار سال پیش حکومت‌های جهان، بویژه در خاورمیانه، بخصوص در سرزمین اجدادی مقام معظم رهبری، یعنی حجاز، با آزادمنشی، دموکراسی‌ی پارلمانی و با آزادی احزاب توأم و هم‌راه بوده است. یا هم‌اکنون، تحت لوای رهبری خودش، آزادی و حریت در ایران برقراراست.

تا همین هزار و پانصد سال پیش، در سرزمین برهوت حجاز، آن‌ جا که نه از فرهنگ نشانی بود و نه از تمدن اثری، آن‌گاه که بزرگ‌ترین دغدغه‌ی زنان زاییدن دختر بود، مبادا پدر از خجلت و شرمندگی بین کس و ناکس، نوزاد را زنده به‌گور کند، آری در آن زمان و بسیار پیش‌تراز آن، زنان ایرانی به مقام فرماندهی و پادشاهی می‌رسیدند و در کسوت افسری و در امور مملکت‌‌داری افتخار می‌آفریدند.
*
ای‌کاش درحوضه‌های علمیه‌ی مذهبی و در مدارس تولید آخوندی، علاوه بر تدریس آداب غسل و تیمم، شک بین یک و دو و چگونگی جماع با حیوانات اهلی و وحشی و استمنا با ذوالحیاتین، کمی هم به تدریس و تلمذ درتاریخ پر افتخار وطن فعلی‌شان ایران می‌پرداختند، تا کسانی نظیر آقای سیدعلی جوادی حسینی خامنه‌ای، که ردای رهبری هفتاد میلیون ایرانی را بر دوش می‌کشد، چنین بی‌گدار به‌آب نزند.

ولی من شخصا بر این باورم: ممکن نیست آخوندی مثل خامنه‌ای، که از حدود هفتاد سال پیش تا کنون در این سرزمین زیسته است، دری به‌تخته خورده قبای آیت‌الهی و ردای رهبری به‌تن کرده‌است، از تاریخ‌این مرز و بوم بی‌‌خبر باشد.
بدین سبب این پرسش مطرح می‌شود: آیا این دشمنی با ایران و ایرانی، یک نوع مرض واگیر، یک اپیدمی آخوندیسم نیست؟ یک نوع عداوت فطری و کینه شتری با این سرزمین و با تاریخ‌اش نیست؟ که با شیر اندرون رفته و با جان بدر رود؟‌ که از هزار و چهار صد سال پیش، با حمله تازیان وحشی به این مرز و بوم، آغاز و در ژن این قوم پنهان مانده است؟
این خود مسأله‌ و مطلبی‌ست برای پژوهش و تحقیق در دانشگاه‌ها، در ایران آینده؟

و گر نه به چه سبب چنین ستم کردند حجاج‌ابن یوسف‌ها بر ‌ایرانیان؟ چگونه ممکن است خامنه‌ای‌ها، خلخالی‌ها، عمامه‌سفیدان و دستار سیاهان، این چنین بی‌خیال کورش‌ای، که حدود سه‌هزار سال پیش منشور حقوق بشر را نوشت، کورش‌ای که نام‌اش به‌نیکی در کتاب آسمانی تورات یاد شده‌است و اعمال و کرداراش مایه افتخار هر ایرانی‌ وطن‌پرست ‌است، جبار و مستبد نامیده شود؟
چرا ؟‌ به چه دلیل؟ مگر ما ایرانیان به اجداد این‌ قوم، توهین می‌کنیم؟ این چه پدرکشتگی، این چه نفرتی‌ست که این‌ها از ایران و ایرانی دارند؟ گرچه ایران همه چیز به این‌ها داده است؟ هویت، مقام، تمول، شخصیت؟

می‌گوید جبار! جبار در مقابل چه کسی؟ در مقابل دوست یا دشمن؟ آیا کورش‌ای، که در جای ‌جای تاریخ از او به ‌نیکی یاد شده است، جبار بوده است؟ آیا شما دست‌نوشته‌ای، مدرکی، چیزی دارید که ما از آن بی‌خبریم؟ آیا کورش‌ای که قوم موسی را از اسارت طولانی بخت‌النصر در بابل نجات داد جبار بوده است؟
آقای خامنه‌ای خودت هم می‌فهمی چه می‌گویی؟ گیرم که دهان همه رسانه‌های درونی را بسته‌ای و انتقاد‌های برون‌مرزی را سانسور و قیلتر می‌کنی و در راه اشاعه خفقان بیش‌تر و ایجاد محیطی گورستانی و گسترش حکومت مطلق اسلامی! آدم‌کشان حرفه‌ای‌ را به بریدن گلوی دگراندیشان فرمان می‌دهی. بیا و از سرنوشت شاه پیشین عبرت گیر؟ هرچند او ثلث شما‌ها ظلم روا نداشت؟
آیا از سرگذشت فرعون، نمرود، حتا از سرگذشت صدام تکریتی و دیگر مستبدان تاریخ پند نمی‌گیری؟ آیا شما هم می‌خواهی روزی ایرانی‌ها از سوراخی بیرون‌ات بکشند و شپش‌های ریش‌ات را بشمرند؟ آیا می‌دانی همه این‌ها که دورت را گرفته‌اند در روز مبادا هیچ‌‌یک به‌دادت نخواهند رسید؟ همانطور که اطرافیان آن پدر و آن پسر به‌دادشان نرسیدند؟ و خود هر کدام به سوراخی خزید؟
آقای خامنه‌ای، آیا می‌دانی که با حکومت مطلق‌ات کاری می‌کنی که بعد از تو و حکومت الاهی‌ آخوندی‌‌ات! هیچ روحانی جرأت نکند با لباس آخوندی در ملأ عام ظاهر شود؟ شاید من و تو زنده نباشیم، ولی این نوشته‌ها، این اخطارها، در تاریخ و در پهنه اینترنت و برای آیندگان باقی خواهند ماند.
نکنید این‌طور که بکنند شما را بیرون از این مملکت، همان‌طور که شما را آوردند و جاه و مقام دادند.
تا دیر نشده به‌خود آیید، هرچند می‌دانم نصیحت در گوش آخوندان، آب در هاون کوبیدن است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Dienstag, 13. Mai 2008
سخنان رهبر در شیراز
جراید:
« رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به دو نگاه متفاوت به آثار تاریخی قبل از اسلام از جمله تخت جمشید افزودند: «از یک منظر، این آثار متعلق به جباران تاریخ ایران است و نفرت از استبداد و جباریت، اینگونه آثار را در چشم و دل انسانها از جمله متدینین، بی جاذبه می‌کند»
*
گفتم: هان، چه خبر تازه؟
گفت: شما که بیش‌تر و به‌تر از ما با خبر و در خبرید.
گفتم: خُب، شما هم که چندان بی‌خبر نیستید! خصوصا که از امداد‌های غیبی هم بی‌نصیب نمانده‌اید.
گفت: لابد شنیده‌اید آقای خامنه‌ای در شیراز سخنان نغزی اظهار فرموده‌اند!
گفتم: این خبر تازه نیست. ولی خوب بگو ببینم چی گفته، که حرف‌اش در صدر اخبار ذهن‌ات جا گرفته است؟
گفت: یک ایرانی وطن‌دوست از ایشان پرسیده‌است: اینک که مقام معظم رهبری به‌شیراز تشریف‌فرما شده‌اند آیا وجود مبارک قصد دارند قدم‌رنجه فرموده‌ و از آثار باستانی وطن، مثلا از تخت‌جمشید، هم دیداری به‌عمل بیاورند؟
گفتم: خُب، رهبر چی جواب داده؟
گفت: آغا رو کرده به یکی از ملتزمین رکاب و پرسیده: مگر برنامه رأی‌گیری یا انتخاباتی یا چیزی از این‌جور بازی‌ها در آینده نزدیک در پیش داریم؟
طرف پاسخ داده: نه آغا نداریم، انتخابات مجلس هشتم که تموم شد. تا انتخاب رئیس‌جمهور جدید هم فعلا کلی وقت است.
آقا گفته: خُب ... پس ما چرا و به‌چه دلیل حالا دم از ناسیونالیسم و از ایران و عشق به‌ وطن و دم از تاریخ و ملی‌بازی و این‌جور چیزها بزنیم؟ مگه بی‌کاریم؟ برای خالی نبودن عریضه یه‌کم از حافظ و سعدی، گل و بلبل شیراز تعریف می‌کنیم بعد هم می زنیم به صحرای کربلا و از آخوند‌های شهید و از امام‌زاده‌های خودمون تمجید می‌‌کنیم و سر و ته قضیه را هم می‌آوریم.
هر وقت هم انتخاباتی و قرار بر رأی گیری شد امر می‌فرماییم چند دفَعه آهنگ « ای ایران ای مرز پُر گُهر...» و چند تا بشکن و ضرب و تنبک و بابا کرم از طریق صدا و سیما پخش بکنند و باز برای مدتی مشغول‌شان می‌کنیم تا دفعه دیگر.
آن ایرانی وطن‌دوست، که گویا سخنان گُهربار رهبر را نشنیده بوده‌است، مجددا می‌پرسد: آقا، می‌بخشیدها! شما قصد بازدید از تخت....
آقا بلافاصله حرف‌اش را قطع کرده و می‌توپد: برو پی کارت بچه! « این‌ آثاری که تو می‌گویی نشان از جّبارانی دارند، که در دل آدم ایجاد خشم و نفرت می‌کنند». تو از من می‌خواهی به‌دیدن آثار مستبدین و جبارانی بروم، که به‌قول امام (ره) دوهزار و پانصد سال ما را مستعمره کرده بودند؟

سپس آقا با انگشت دست چپ اشاره‌ای می‌فرمایند. بلافاصله چند تا گردن‌کلفت از اعضای بادی‌گارد کتف طرف را می‌گیرند و کشان کشان می‌برند و در فاصله چند ده متری ول‌اش می‌کنند و آهسته تو گوش‌اش نجوا می‌کنند: اگه دوباره به‌آقا نزدیک شدی اخته‌ات می‌کنیم.
*
گفتم: خُب خُب ... دیگه چی شد؟
گفت: هیچی آقا، می‌خواستید چی بشه؟ طرف از ترس اخته شدن دودستی خایه‌هایش را چسبیده و رفته گوشه‌ای کز کرده و زیر لبی هرچه دل‌اش خواسته بد و بیراه نثار جمهوری اسلامی کرده است، کار دیگری که از دست‌اش ساخته نبوده.
گویا از جمله غُر زده است که : حرام‌ات باد نانی را که از این مملکت می‌خوری! نامبارک باد بر تو خرقه‌ای را که به‌نام رهبری ملت ایران پر تن کرده‌ای، که این خرقه و درگاه را مدیون همین کورش و داریوش هستی، مدیون همین به‌قول خودت جبارانی هستی، که ایران را ساختند، کشوری را، ملتی را پایه‌ریزی کردند تا قرن‌ها بعد اجدادت به آن حمله کنند و غصب‌اش کنند و تا تو بیایی و بر تاج و تخت کیانی‌‌ آن‌ها تکیه بزنی و کورش، که اولین منشور حقوق بشر را نوشت، جبار و مستبد خطاب کنی! حرامت باد... حرامت باد...
شما همه‌تان مثل هم هستید. مگر اون رئیس‌جمهورتان، آخوندخاتمی، آن به‌قول خودش تدارک‌چی، نبود که دایم می‌گفت: مصلحت نظام بر مصلحت ایران و ایرانی ارجحیت دارد؟
ما سرانجام متجاوزین تازی را از ایران بیرون ریختیم، نوبت شما هم می‌رسد. دیر و زود داره سوخت و سوز هم خواهد داشت.
*
گفتم: چه میگی عامو؟ مگر جرأت داشت در میان اون‌همه پاسدار و جاندار و سرباز و جانباز و چه و چه این حرف‌ها را بزنه و اخته‌اش نکنند؟
یک دفعه با انگشت رو برو را نشان داد و گفت: اومد...اومد...« اشتراسن‌بان » اومد، من رفتم، و بدو بدو خودش را به‌ « تراموا » رسانید. در حالی‌که سوار می‌شد داد زد: خدافظ،... سلام برسونین...

و مرا با یک عالمه سؤال جا گذاشت.
مثلا می‌خواستم ازش بپرسم تو از کجا فهمیدی طرف این حرف‌ها را گفته؟ مگر به تو تلفن کرده؟ یا چت کرده‌اید؟ یا با گوگل تاک گپ زده‌اید؟ نکنه تو هم از عالم غیب خبر داری؟
می‌خواستم به‌پرسم: بالاخره تکلیف طرف چی شد؟ زنده‌ماند؟ اخته‌اش کردند؟ آقا محمد خان قاجارش کردند؟ نکردند؟
... نه‌خیر... رفت که رفت ...
اگر باز دیدم‌اش حتما ازش می‌پرسم، شما را هم یقینا از ماجرا آگاه می‌کنم...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Sonntag, 11. Mai 2008
اسراییل، شست سال افتخار ...
شست سال غرور و افتخار و سربلندی، شست سال شکوه و رونق و ترقی و پیشرفت ...
ملت یهود از سرزمینی برهوت و از کویری سوزان بهشتی ساخته است که توسعه اقتصادی، صنعتی، بویژه تکنولزی و فن‌آوری‌اش به کشورهای توسعه یافته غرب پهلو می‌زند و رقیب می‌طلبد و زبانزد خاص و عام و مایه رشک دوست و دشمن است ( خود به‌اقتضای شغلی رفتم و دیدم و آفرین گفتم ).
بی شک کم‌تر ملتی‌ در تاریخ سراغ داریم، که هم‌چون ملت یهود ‌آزار دیده باشد، زجر و شکنجه و زندان کشیده و قتل عام شده باشد. تجربه دوهزار سال آواره‌گی، از سرزمینی به سرزمین دیگر، از کشوری به‌کشور دیگر، سرگردان در گوشه و کنار اروپا و آسیا، سنگ زیر آسیاب‌شان کرد.
و هر جا که رفتند و در هر نقطه که ساکن شدند، آباد کردند و غرور آفریدند و فراموش نکردند سرزمین پدری را. اتحاد و امید رسیدن مجدد به‌وطن را، اورشلیم را...
و سرانجام رمز «ان‌الله مع‌الصابرین» به‌حقیقت پیوست. تا کور شود هر آن که نتواند دید.
*
شست سال پیش در چنین روزی تولدی دیگر روی داد و رسیدند این ملت متمدن و سزاوار به‌آرزویی که اجدادشان نسل به‌نسل در دل می‌پرورانیدند: سکونت در سرزمین آباء و اجدادی، تا بگویند: آواره‌گی‌ی دوباره؟ هرگز! هالوکوست دیگر؟ هرگز!
*
سرزمین پراکنده آلمان‌، که بیسمارک، متحد و پهناورش کرد، در اوایل قرن بیستم میلادی، همانند بسیاری از ممالک دیگر اروپا، کشوری بود پیشرفته، که چار نعل به‌سوی صنعتی‌شدن می‌تاخت.
دلیل و نشان پیشرفت و توسعه هر کشور، در آن ایام، در قرون هیجده و نوزده و اوایل قرن بیست، قدرت جنگی و مصاف رزمی آن کشورمحسوب می شد. یا چنین وانمود می‌کردند که این‌جور است.
آلمان نیز، یکی پس از دیگری، زیر دریایی و کشتی جنگی می‌ساخت و به آب می‌انداخت و با این کارش ترس و واهمه، ظن و تردید، در دل همسایگان‌اش می‌کاشت. تانک و توپ و هواپیما سازی‌شان به‌جای خود محفوظ،، که در صنعت فولاد سازی، استاد بودند در جهان.
آلمان، برای نشان‌دادن برتری اقتصادی و جنگی‌اش، با قدرت‌های اروپایی آن زمان در افتاد ولی با بدشانسی جنگ را باخت. با این‌حال، پس‌از تسلیم، هنوز چنان اندوخته علمی و ثروت مالی داشت، که نه تنها از عهده پرداخت خسارت‌های سنگین به کشور‌های پیروز برآمد، که در مدتی کوتاه، باز به‌چنان توسعه و پیشرفتی رسید، که (با تأسف) مسبب جنگ دیگری در اروپا و جهان شد، حتا قرارداد تسلیم بدون قید و شرط «ورسای» پس از جنگ جهانی اول، جلودارش نشد، آن را پاره کرد و به‌دور ریخت.
این بار تقریبا با همه کشورهای اروپایی و حتا با کشور‌های ماوراء بحار نیز در افتاد و زیر دریایی‌ها و کشتی‌های جنگی‌اش، در این‌طرف اقیانوس اطلس، امان از انگلیس گرفته و خواب از چشم چرچیل ربوده بودند و در آن طرف دریای آتلانتیک، در مقابل ‌بنادر آمریکا، با کمین کردن در جلو بنادر، هر شناوری را، که قصد ورود به، یا خروج از بندر داشت، به‌قعر دریا می‌فرستادند.
یک پیر مرد هشتاد و دوساله آلمانی، که در زمان جنگ جوانی بیش نبوده است، در مقابل پرسش من که چرا ملت آلمان این چنین شیفته نازی‌ها شده بود؟ گفت: وقتی به‌عنوان دانش آموز دبیرستان به نقشه جهان ، که در کلاس درس آویزان بود نگاه می‌کردم، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب اروپا، تا سواحل شمال آفریقا و دامنه غرب دریای مدیترانه، همه جا پرچم آلمان در اهتزاز بود، همه جا مال ما بود. چگونه احساس غرور نکنم و دستم را به‌عنوان سلام هیتلری بالا نبرم؟
*
این‌همه نوشتم تا بگویم آلمان، که اینک سال‌هاست وطن دوم من شده‌است، و با تاریخ‌اش همان‌‌گونه آشنا هستم که با تاریخ زادگاه پرافتخارم ایران، در قرون هژده و نوزده و اوایل قرن بیست، بدون علم و دانش و تکاپوی یهودیان الیت و فرهیخته‌‌اش، هرگز به چنان قدرت اقتصادی و اجتماعی و علمی و فرهنگی نمی‌رسید، که به آن رسیده بود.
به‌جرأت می‌گویم این کشو، پیش‌رفتِ علمی، صنعتی و اقتصادی‌اش را به وفور مدیون شهروندان یهودی‌اش بود.
به‌ترین تکنیسین‌ها، فرهیخته‌ترین دانشمندان، فیزیک‌دانان، پزشکان، وکلای دادگستری و حقوق‌دانان‌اش، شهروندان یهودی‌اش بودند، که هیچ تفاوتی با دیگر شهروندان نداشتند.
و چه خوب که آلبرت آینشتاین یهودی بود و از آلمان فرار کرد و گرنه آلمان‌ها قبل از آمریکا به بمب اتم دست می‌یافتند.
*
چه شد که شخصی نظیر هیتلر چنان نفرت پیدا کرد از این قوم فرهیخته؟ و آن چنان دشمن دشمن کرد و ناروایی در حق آنان روا داشت، که جمع کثیری از ملت آلمان هیپنوتیزم شدند، دیوانه شدند، و حتا هم‌اکنون، پس از گذشت 65 سال از پایان جنگ، آن‌گاه که من در مجالس پیر‌مردان آلمانی شرکت می‌کنم و سخن به‌نیکی از اسراییل و قوم یهود بر زبان می‌آورم، آن‌ها به‌اعتراض و به‌نشان نفرت کور، نیم متر از روی صندلی می‌جهند و دندان قروچه می‌‌کنند و صرفا به‌احترام و ملاحظه من از توهین لب فرو می‌بندند ولی با شنیدن نام یهود کم مانده‌است از شدت خشم منفجر شوند یا سکته کنند!
شگفتا! بدون این‌که علت نفرت‌ کورشان را، حتا اینک که لب گورند بدانند؟ راستی چرا؟ در مقابل پرسش من که چرا و به‌چه دلیل این‌همه نفرت؟ هیچ پاسخ منطقی و مستدلی ندارند.
و مقایسه می‌کنم این نفرت کور را با نفرتی که آخوندها در وطن‌ اصلی‌ام ایران، از اسراییل و از قوم تاریخی یهود در ذهن مردم کاشته‌اند. که من شخصا می‌دانم انگیزه‌ای جز دشمن‌تراشی برای فرار از بی‌عرضه‌گی خویش در مقابله با معضلات اجتماعی-اقتصادی و رو یا رویی برای حل مشکلات و بهانه‌ برای بر سر قدرت ماندن ندارند و با این ترفند‌ها و عوام‌فریبی‌ها سر مردم بی‌چاره را گرم نگه‌می‌دارند، که برای حفظ قدرت، دین و مذهب و تاریخ را هم به‌هم ریخته‌اند؟
*
سؤال من این‌است: روحانیونی که تأکید بر دشمنی با یهود دارند و ادعای مسلمانی می‌کنند، چرا کتاب آسمانی را محترم نمی‌شمرند و به محتوای‌اش احترام نمی‌گذارند؟ مگر قران مجید جا به جا و در آیه‌های متعدد از قوم یهود و اولاد ابراهیم، و از یعقوب و اسحاق و شعیب و یحیا و ذکریا و یوسف به نیکی یاد نمی‌کند؟ پس این همه نفرت از قوم یهود چرا؟
که البته سعی می‌کنند به‌ظاهر آن را در پوشش مخالفت با موجودیت کشور اسراییل نشان دهند؟
قبول می‌کنم آن‌ها، آخوندها، با ایران بیگانه‌اند و دل‌ در گرو مهر ایران ندارند، مگر زمانی که منافع مادی و سود قدرت‌طلبی‌‌شان ایجاب کند، ولی مسلمان که هستند! پای‌بند قرآن که هستند! ابراهیم خلیل‌الله را که قبول دارند! و بارها در مساجد دست به دعا برداشته‌اند و دعای « یا مُلیَن‌الَحدَیدِ لِداوودِ عَلیه‌الَسلام» را زمزمه کرده‌اند .
و سلیمان‌بن داوود را می‌شناسد و قبول دارند شخصیت ممتاز این پیامبر را. پس این چه کینه شتری‌ست که آقای خامنه‌ای و آخوندهایش از پسرعموهای خویش دارند؟
می‌دانم خود ادعای دیگری دارند ولی هم من و هم مردم جهان می‌دانیم آخوند دروغ می‌گوید، سفسطه می‌کند، عوام‌فریبی می‌کند، زبان‌اش با دل‌اش همراه نیست. هرجا بد از یهود می‌گوید یک‌جور کینه و دشمنی، نفرت و انزجار در لحن‌اش آشکاراست و هر جا سعی بر‌مصلحت‌ خیر‌خواهانه و سخن‌گویی به‌ظاهر بی‌طرف دارد، دُمب خروس در آستین‌اش هویدا می‌شود.
*
وجود اسراییل ضامن صلح در خاورمیانه و جهان و ضامن صلح در ایران است. اگر آقای خامنه‌ای و آخوند‌هایش این مسأله را درک نمی‌کنند، نمی‌توانند به‌این حقیقت پی ببرند یا قدرت‌طلبی مطلق کورشان کرده‌است، تقصیر ملت ایران چیست که باید چوب نادانی آنها را بخورند؟
*
اگر سرزمین فعلی اسراییل را به فلسطینی‌ها داده بودند و نوار غزه و ساحل غربی اردن را به اسراییل، هم اکنون نوار غزه و ساحل غربی رود اردن بهشت برین بود و سرزمین فعلی اسراییل لجن زار...
*
اگز فلسطینی‌ها گول احمد شوقیری‌ها و گمال عبدالناصرها و حافظ اسد‌ها نخورده بودند، اینک شست سالگی مملکت آن‌ها را هم جشن می‌گرفتیم. در عوض هم اکنون، که اسراییل با سرافرازی مشغول برگزاری جشن و سرور است، فلسطینی‌ها در پرتو رهبری داهیانه ابو زیمبل، شیخ هانیه، نه برق در نوارغزه دارند و نه آب. و حزب‌الله شیعه در لبنان برادران سنی خود را می‌کشد و بکش بکش است در خیابان‌ها یا بقول خودشان محشر کبرا‌ست در طرق و شوارع. و فرودگاه بین‌المللی بیروت را محاصره و قفل می‌کنند و به ریش دولت منتخب می‌خندند، که وَه چه استادند در این جورکارها!
آیا تا کنون دیده‌اید که یهودی‌ها با هم بجنگند؟ و هم‌دیگر را تکه پاره کنند؟
ببین تفاوت رَه از کجاست تا به‌کجا!
*
تا حکومت اسلامی در ایران برقرار است و حیات و موجودیت و صلاح خویش را در جنگ و دعوای خاورمیانه می‌بیند، که می‌بیند، تا خالد مشعل‌ها و اسماعیل هانیه‌ها سرنوشت فلسطین را رقم می‌زنند، ملت بدبخت فلسطین هرگز صاحب سرزمین و وطنی نخواهد شد و حتا یکسالگی‌اش را هم جشن نخواهیم گرفت، چه رسد به شست سالگی... این جمله قصار را هم بر مزار من حک کنید.
*
مبارک باد استقلال و تولد دوباره اسراییل. درود بر این ملت فرهیخته و سلحشور.
*
در سربلندی و بزرگ‌داشت کشور اسراییل ایرانی‌زادگان نیز، در مقامات کشوری و لشکری، سهیم بوده‌اند. به‌امید روزی که ایران و اسراییل، همانطور که تاریخ کهن‌ دو کشور گواه‌است، در آینده نیز دست در دست یک‌دیگر، در همه زمینه‌ها همکاری و مساعی دوباره نصیب شان شود و بازهم زانو به‌زانو و دوش به‌دوش در صلح و صفا زندگی کنند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh
Mittwoch, 7. Mai 2008
گرفتاری در فرودگاه بین‌المللی L A X
من ایرانی‌ام، هورا ...

هواپیمای بوئینگ 747 لوفت‌هانزا، پرواز شماره L135، سَر موعد مقرر، چرخ‌هایش را در باند فرودگاه بین‌المللی لوس‌آنجلس، با سرعتی معادل 400 کیلومتر در ساعت، چنان به‌زمین می‌کوبد، که سر و صدا و آه و ناله و جیق و ویق و سوت و دود لاستیک‌هایش به‌آسمان بلند می‌شود. و چون پیکان رها شده از کمان، به‌‌سرعت روی باند فرودگاه سُر می‌خورد. خلبان کمرش را به‌صندلی می فشارد، پاهایش را روی پدال ترمز ‌می‌کوبد‌، به‌انگلیسی جمله‌ای را بلغور می‌کند، کمک‌خلبان با صدای بلند پاسخ می‌دهد «ررراجر» و با کلیکِ چند دکمه‌ی دیجیتال و "آن- اند-آفِ"‌چند کلید آنالوگ، دریچه‌های سنگین و آهنین پشتِ توربین‌ها را پایین می‌کشد. موتورها، در دو طرف بال، اعتراض‌ می‌کنند، ناله می‌کنند، سوت می‌کشند، دود می‌کنند، سرفه می‌کنند، عطسه می‌کنند، می‌غرّند، و نه تنها بال‌ها، که تمام هیکل غول‌پیکر را به‌‌ لرزه و رعشه در می‌آورند و به‌مرور از سرعت‌ دیو می‌کاهند. خلبان، زبانش را، که بین لب‌هایش قفل کرده است، از سمت راست دهان به‌سمتِ ‌‌چپ می‌فرستد، فرمان را دو دستی می‌چسبد، گویا افسار اسب رمیده‌ای را مهار می‌کند، کمر را محکم‌ به پشتی‌ی صندلی می‌کوبد و می‌‌غُرّد: هرررررر ... وایسا دیگه... صاحب مرده... کجا..؟ باند تموم شد...!!!
.
هواپیما آخرین زوزه‌اش را می‌کشد و چون سُنبه پُر زور‌است و حریفِ خلبان و & Co نمی‌شود، با یک پوف... پوف ف ف ف عمیق... و یک آخ و تُوف ف... خفه، از سرعت‌اش می‌کاهد، تسلیم می‌شود، آهسته و آرام و سینه‌خز به‌طرف سالن ورودی فرودگاه می‌سرد. انگار نه انگار این همان غولی‌ست که چند لحظه پیش چنان تنوره می‌کشید و نه هِررر... سرش می‌شد و نه بِررر...
*
پیاده که می‌شوم و هر دو پا را روی زمین سفت و سخت احساس می‌کنم، می‌چرخم، نگاهی از پایین به سر تا پا و قد و قامتِ غول می‌اندازم، چه بزرگ است پدرسوخته، چه گنده است این یل بی‌شاخ و دُم...! چه دراز و چه بلند است این وحشی‌ی رام! یک‌بار دیگر به‌‌نیروی لایزال‌ بشر شگفت‌اندر می‌شوم که اسب و گاو و خر و شتر و شیر و پلنگ را مهار کرده‌ و به‌خدمت خود گرفته‌است و اینک نوبت غول‌های آهنین ‌ا‌ست. این فقط آخوندها و آخوندزده‌های ما هستند که مشکل اجتماعی-اقتصادی را با دعای کمیل و خشک‌سالی‌ها را با نماز باران حل می‌کنند. با هواپیمای ساخت استکبار به‌مسافرت و به‌زیارت می‌روند و شعارمرگ برسازندگان همین هواپیماها می فرستند. نمک می‌خورند و نمک‌دان را می‌شکنند.
*
یک آفرین گفتم به‌خلبان و یک آفرین هم به خودمان. ‌دریانورد ها را می‌گویم، که کشتی‌های غول‌پیکر بی‌ترمز، که در طول و عرض و وزن چندین برابر بزرگ‌تر و سنگین‌تر از این پرندگان آهنین‌ هستند، و چندین میلیون دلار کالا در شکم و روی عرشه حمل می‌کنند، سالم از وسط اقیانوس‌های پُر تلاطم و دریاهای توفان‌زده عبور می‌دهیم و به‌مقصد می‌رسانیم.
چرا که نه؟ چرا آفرین نگویم؟ تازه خلبان و پرسنل‌اش یکی دو روز در یکی از مجلل‌ترین هتل‌ها خستگی چند ساعته را به‌در می‌کنند و ما در یانوردها؟ گاه تا شش‌ماه و بیشتر، شبانه روز موج می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم ...
*
روی باند فرودگاه ایستاده‌ام و هوای آفتابی‌ و مطبوع ساحل را، که بوی آشنای اقیانوس آرام و مزه آبِ شور دریا را در نزدیکی بشارت می‌دهد، به‌ریه‌ها می‌فرستم.
به‌یاد یکی از سفر‌های قبلی می‌افتم، که از یک هموطن مقیم (L.A) پرسیدم: چرا ایرانی‌ها، لوس‌آنجلس را برای کوچ ترجیح می‌دهند و او در پاسخ گفت: برای این‌که آب و هوای ایران را دارد، برای این‌که حس می‌کنی تو تهرونی! در ساحل دریای مازندرانی...
نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه؟ می‌گویند هواشناسان در لوس آنجلس بیکار‌ترین افراد‌ند، چون هوا در آن شهر همیشه یک‌سان است: آسمان آبی و همیشه آفتابی ست ...
*
اگر به گربه‌ها دقت کرده‌ باشید، هر وقت از خواب بیدار می‌شوند کمر را دولا و سه‌لا و بالا و پایین می‌برند، قوز می‌کنند، دست و پا و چنگول را به‌جلو و عقب کِش می‌دهند. تا همه چیز دوباره سر جای خودش ... قرچ ... جا بیافتد. من نیز روی باند فرودگاه کمی کمر را دولا و سه‌لا می‌کنم، کمی نرمش می‌کنم تا عضله‌ها و ماهیچه‌ها دوباره جا بیافتد، مفصل‌ها و غضروف‌ها روغن‌کاری شوند، سپس دنبال دیگران راه می‌افتم.
وقتی در نظر مجسم می‌کنم تا چند ساعت دیگر، روی کشتی، پس از گرفتن دوشی گرم و مطبوع، در رختخواب و نرم‌ و پهن‌ام می‌افتم و بی‌خوابی‌ی طولانی راه را با تمتع جبران می‌کنم، لذتی خاص وجودم را فرا می‌گیرد.
از لحظه‌ای که از دربِ خانه‌ بیرون آمده‌ام، با محاسبه‌ی مسافت یکساعت و نیمه رانندگی به‌‌‌سمتِ ‌فرودگاه و انتظار برای رسیدن نوبت و آغاز پرواز در فرودگاه‌ هامبورگ و تأخیر در فرانکفورت، به‌انضمام طول زمان 12 ساعته مسافت از فرانکفورت تا ( L . A)، تا این زمان، جمعا چیزی حدود 15/ 16 ساعت است در راه‌ام، بدون یک چُرت ناقابل. فعلا هم خوابم نمی‌آید، فقط کمی خسته‌ام.
عادت به‌ بی‌خوابی‌های مداوم در دریا و در کشتی‌، بدن را مقاوم و پُر طاقت کرده است.
تو هواپیما خوابم نبرده بود، این حالت را تقریبا همیشه در سفرها، در پرواز‌ها، دارم. آن‌جا، برای راحت نشستن؛ جا برای من تقریبا همیشه تنگ است. بویژه که این‌بار این مسافر بغل‌دستی‌ام بلند بلند خُر و پُف می‌کرد و هی سرش روی دوش من می‌افتاد.
اگر زنی زیبا و لُعبت‌ای خوشبو و خوش رو بود حرفی نداشتم، چه‌بسا ساعت‌ها شانه‌‌ام را برای رؤیاهای شیرین‌اش به‌او قرض می‌دادم. ولی این مرتیکه پفیوز دایم خواب‌آلودِ بد منظر، از خودم هم چاق‌تر بود.
*
آلمان‌هاحس ناسیونالیستی شدیدی دارند. اگر امکان پرواز با هواپیماهای خودشان، نظیر لوفت‌هانزا و هاپاک لوید و تویی و غیره... موجود باشد کارمندان دولت، وزرا، وکلا، رؤسای ادارات یا کارمندان شرکت‌های دولتی و خصوصی، محال است با شرکت هواپیمایی کشور‌های رقیب به‌مأموریت فرستاده شوند. شرکت کشتیرانی‌ی ما هم در این مورد مُستثنی نبود. این یک قانون نانوشته‌است.
این مطلب، چون به‌‌ذهنم رسید، همین‌‌جوری اینجا نوشتم.
*
هواپیمای ما مملو بود از مسافرین شیک‌پوش. مرد و زن و بچه. تقریبا همه آلمانی بودند. هرچند قیافه‌های شرقی هم، نظیر ایرانی‌ها، تک و توکی بین‌شان دیده می‌شد. لابد به‌دیدار فک و فامیل می‌رفتند! شنیده بودم ویزای آمریکا را در ایران مشکل می‌دهند و مردم آسان‌تر در کشورهای اروپایی، ترجیحا آلمان، ویزا می‌گیرند. الله و اعلم!
آلمان‌ها هم، نظیر عیال و داماد و عروس‌های بنده ، ماشالله به‌حد وفور قوم و خویش و فامیل تو آمریکا دارند، که یک یا دو یا سه نسل پیش به آنجا مهاجرت کرده‌اند. و هر وقت به‌ دید و بازدید هم می‌روند پول هتل را صرفه‌جویی می‌کنند! و احتیاج به‌راهنما و کتاب‌چه و دفترچه ندارند...
*
صف‌ای طولانی تشکیل شده است، که تا درب خروجی، یعنی تا باجه پلیس‌، یا به‌قول خودشون تا «ایمی گریشن» امتداد دارد. قرار است طبق معمول نماینده شرکت، برای بردن من از فرودگاه به کشتی، در سالن، بیرون از محوطه گمرک، منتظرم باشد.
.
به‌تجربه می‌دانم تا خروج از ایمی‌گریشن سپس تحویل‌گرفتن چمدان‌ها و گذر از گمرک و چِک و تفتیشِ احتمالی و کنترل، تا حدود یک‌ساعت وقت تلف خواهم کرد. اگر نه بیش‌تر!
دعا می‌کنم نماینده شرکت از تأخیر من نا امید نشود و تصور نکند جا مانده‌ام و احتمالا با پرواز دیگری به (L.A) خواهم رسید و به‌ناچار فرودگاه را، دست از پا درازتر، ترک کند!
از فرودگاه لوس‌آنجلس تا اسکله، در بندر
« Long Beach»،(تصویرهای زیبایش را اینجا ببینید و لذت ببرید)، جایی که کشتی‌ام پهلو گرفته‌است، بیش از دو ساعت راه است. این را هم به‌تجربه می‌دانم.
صف، آهسته و قدم به‌قدم، با حرکت حلزونی‌ی Stop & Go به‌جلو می‌خزد. کیف دستی‌ام، محتوی اوراق و اسناد و ریش‌تراش و مسواک و دوربین و چه و چه ...، گذاشته‌ام روی کف سالن و با پا به‌جلو هُل‌اش‌ می‌دهم. کاپشن را روی بازو جا به‌جا می‌کنم، دستم را روی جیب بغل‌ می‌فشارم. آره هنوز هستش. نوشته‌ی پر ارزش و مهم رئیس شرکت کشتیرانی، مزّین به‌امضا و مُهر وی را عرض می‌کنم، یک سند مهم، یک مدرک بسیار ضروری. شاید هم تاریخی! دستِ‌کم اینجا تو ایالات متحده و اکنون، و برای من. وَ گرنه تو آلمان این معرفی‌نامه‌ها لازم نیست...
*
در مسافرت‌های پیشین، هی از من می‌پرسیدند کو معرفی‌نامه شرکت کشتیرانی؟ کو «رفرنس لتر»؟ و من می‌گفتم تو سرتان بخورد معرفی‌نامه و "رفرنس له‌تر" تان!
پدرجان! گذرنامه من آلمانی‌ست و ویزای معتبر آمریکا را هم دارم، مگر هر کس به آمریکا سفر کرد معرفی‌نامه لازم دارد؟ اما خودم هم می‌دانستم الکی داد و بیداد راه می‌اندازم و بی‌خود شلوغ‌ پلوغ‌اش می‌کنم!
من یک ایرانی‌زاده هستم و در فرودگاه‌های بین‌الملل، به‌یُمنِ حکومت الاهی/ اسلامی‌ی وطنم، بویژه در ایالات متحده، یک مظنون بالقوه، یک مشکوک بالفطره، به‌شمار می‌روم. من ایرانی ام، یک تروریست, یک منکر هالوکوست، یک گروگان‌گیر زبان‌نفهم. یک هموطن احمدی‌نژاد، که برخلاف همه‌ی قوانین بین‌الملل و همه قواعد دیپلماتیک، دیپلمات‌های کشورهای دیگر را گروگان می‌گیرم، خودم نان‌ِ شب ندارم و برای سد‌جوع کلیه می‌فروشم، دختران‌ هموطن را در بازار‌های عربی حراج می‌کنم یا به‌افغان‌ها می‌فروشم، ولی ... ولی پول ساخت بمب اتم را کیسه کیسه هدر می‌دهم. تا اسراییلی‌ها یا آمریکایی‌ها یا هر دو، روزی بیایند و همه‌ زیر‌بناهای مملکت ام را بمباران کنند و آخوندهای ما هیچ غلطی نتوانند بکنند.
درعوض بخشش‌های میلیون‌دلاری به آدم‌کشان حرفه‌ای و انتحاری و به تروریست‌های بین‌المللی را گونی گونی به دور بریزند تا عرب‌ها، با یک اَخ و تُف، ما را عجمی و رافضی و مجوس بنامند.
من ایرانی‌زاده‌ام و چون خود حقیر و نا بالغ و قادر به‌تفکر و اخذ تصمیم نیستم، رهبری دارم که به‌جای‌من فکر می‌کند و به‌جای من تصمیم می‌گیرد و صلاح مرا به‌تر از خود من می‌داند و دایم تو گوش‌ام می‌خواند: آمریکا لولو خور خوره است، دیپلمات‌هایش همه جاسوس‌اند و اون ساختمونی که توش کار می‌کردند لانه جاسوسی بوده است. و تا آمدم فکر بکنم: مگر روس‌ها جاسوسی نمی‌کردند و نمی‌کنند؟ مگر سفارتخانه‌های چین، فرانسه، انگلیس، آلمان، در ایران لانه‌ی جاسوسی نیستند؟ مگر سفارتخانه‌های جمهوری اسلامی در کشور‌های متعدد، مرکز جاسوسی و آدم‌ربایی و آدم‌کشی و حامی ترور و تروریسم نیستند؟ تا آمدم مستقل فکر بکنم و حرفی بزنم، از قول رهبر گفتند: اُسکُت وُلک. انت المهجور المجنون!
گفتند اگر قرار باشد تو خودت آزاد فکر کنی و آزاد بیاندیشی پس رهبر، پس ولایت مطلقه به‌درد چی می‌خورد؟
گفتند و می‌گویند: تو چگونه به‌خودت اجازه می‌دهی در محدوده‌ی افکار رهبری تفکر بکنی؟
هرچند از رهبر دانا‌تر، تحصیل‌کرده‌ترو با تجربه‌ترم و بر خلاف تخصص وی، که در امور رکوع و سجود و منکرات و مستحبات و شک بین یک و دو و اقسام غسل ترتیبی و ارتماسی‌است، تخصص من در امور فنی‌ست، در امور سازندگی‌ست، درعمل است.
من می‌توانم بدون تخصص مقام رهبری آسوده زندگی کنم ولی رهبر نمی‌تواند حتا یک روز بدون تخصص من و امثال من زنده بماند و رتق و فتق امور کند! حتا نمی‌تواند تلفنی به حداد عادل بزند و از بالای سر وکلای مجلس، فاتحه قانون بخواند، رأی نمایندگان را کان‌لم‌یکن تلقی کند.
*
از زمان فرار طاغوت و استقرار حکومتِ الله بر وطن‌ام، هر وقت در یکی از این فرودگاه‌های شیطان بزرگ فرود آمدم، خواه در میامی‌ی فلوریدا، یا یوستون تکزاس، یا (J.F.K) نیویورک، یا LAX لوس آنجلس! هر بار، این ایمی‌گریشن لامذهب، هی چوب لای چرخ (سی تی زن) ما کرد، هر دَفعه یه بمبولی سوار کرد. یک روز ‌گفتند: این چرا این جای‌اش کج است؟ بار دیگر ‌گفتند: اون چرا اون‌جای‌اش حَرَج است؟
سالهای اول انقلاب حتا هلندی‌های ریقو در آمستردام و بلژیکی‌های بغ بغو در بروکسل و جمبول‌های پفیوز در هیث‌رو هم پاسپورت عنکبوت‌نشان‌ام را با نوک انگشت و با دستکش لمس می‌کردند و چین به‌ابرو می‌انداختند. هر چند صد درصد اهل معامله و بیزنس با آخوندها بودند، ولی همه یه‌دفعه به‌ظاهر ضد ایران و ضد اسلام شده بودند! من به‌عنوان یک دریانورد، که کسب و کارم توی آب و توی کشتی‌ست، ناچارم خود را با هواپیما به‌ محل توقف کشتی‌ام در بنادر برسانم. با قطار یا با ماشین که نمی‌شود از هامبورگ به ونکوور کانادا یا به بوستون ماساچوست رفت!! و اگر هم می‌شد چند ماه و چند سال می‌بایست در راه باشم؟
*
در زمان اون خدابیامرز در اغلبِ کشور‌های اروپایی نیازی به ویزا نداشتیم! گذرنامه‌ تاج‌نشان‌‌ و تبعیت ایرانی‌‌‌ام مُهر افتخاری بود بر تارک‌‌‌ هویت‌ام. حالا کاری به دیکتاتور و مستبد بودن اون پدر و پسر ندارم. که مستبد بودند ولی مستبد و دیکتاتور سازنده، که ما ایرانیان رحمت ایزدی برای آن دو دیکتاتور آرزو میکنیم و لعنت ابدی برای آخوند و نثار آخوند.
زندان‌رفتن در زمان آن خدا‌بیامرز افتخار می‌آفرید برای مخالفین‌اش، بویژه برای آخوندها! کما اینکه هم اکنون نیز طول سال‌های زندانی بودن را از افتخارات خود محسوب می‌کنند و به‌آن می‌بالند و معیاردرجه آیت‌الهی خویش را ‌طول مدت زندانی بودن قرار می‌دهند، با آن می سنجند و به آن گره می‌زنند.
هموطنی برایم نوشت: آخوند خوب داریم، آخوند بد هم داریم. همه را نمی‌شود به‌یک چوب راند!
گفتم: آخوند‌ها، چه عمامه‌‌مشکی چه عمامه سفیدش، همه در شب، در تاریکی، سیاه‌رنگ‌اند.
*
به ساعت نگاه می‌کنم 45 دقیقه است که تَهِِ کفش‌مان ‌را به کف سالن فرودگاه می‌کشیم و آهسته پیش می‌رویم و هنوز باید جلو‌تر برویم. وقت را 9 ساعت عقب کشیده‌ایم. اینک در اروپا شب و وقت خواب است،‌ ولی ظهر و هنگام نهار در لوس آنجلس. ولی چه‌کس گرسنه است؟ من گرسنه نیستم، فقط اوقاتم کمی تلخ است. آره، بر عکس طبیعت‌ آرام و حوصله فراوان‌‌ام، اینک کمی بد‌اخلاق، عصبی و کم‌حوصله شده‌ام. دل‌واپس‌ام، دلهره دارم. باز هم ایمی‌گرایشن و باز هم سین/ جیم مأمورین آمریکایی، باز هم تأخیر‌های بی‌جا و نا لازم و غیر ضروری. آدم گاهی احساس حقارت می‌کند. حتا تبعیت آلمانی‌ام هم اینجا به‌دردم نمی‌خورد. من یک ایرانی‌ام، کسی که هموطن بی‌گناه خودش را به‌صرف دگر‌اندیش بودن گلو می‌برد، شلاق می‌زند، سنگسار می‌کند. من یک وحشی‌ام ...
درجه کاپیتانی‌ام در مقابل آدم‌کشی و وحشی‌گری‌ام رنگ می بازد.
*
شرکت‌های کشتیرانی‌ای، که با آن‌ها کار می‌کردم، چون می‌دانستند من با گذرنامه و تابعیت ایرانی/ تروریستی/ گروگان‌گیری/ ‌ام، درفرودگاه‌ها با مشکل مواجه می‌شوم، سال‌ها پیش، علی‌رغم میل‌ باطنی‌ام، که می‌خواستم به‌هرقیمت تبعیت ایرانی‌ام را حفظ کنم، مجبورم کردند تابعیت آلمان را به‌پذیرم، که آن زمان مترادف بود با از دست‌دادن تابعیت ایران.
از زمان فتنه بهمن پنجاه و هفت و گروگان‌گیری در تهران، کشور‌های متمدن اجازه ورود به/ یا خروج از فرودگاه‌های بین‌المللی را به‌من نمی‌دادند، یا مشکل می‌دادند. پس در صورت بروز تأخیر یا عدم امکان پرواز، حالا به‌هر دلیل و هر بهانه، کشتی‌ام، در بندری که قرار بود تحویل‌اش بگیرم، معطل می‌ماند، کاپیتان قبلی نمی‌توانست به‌موقع به‌مرخصی برود! شرکت ناچار بود در اسرع وقت معجزه کند و کاپیتان دیگری بیابد و جای خالی مرا پُر کند. خلاصه با مشکل پرواز و ورود و خروج در فرودگاه‌ها برای من، همه برنامه‌های شرکت و سیستم کشتیرانی‌اش و تحویل و تعویض پرسنلی‌اش به‌هم می‌خورد، قاظی می شد، یعنی ایرانی/اسلامی می‌شد. و من؟ ضمن این‌که شغل‌ام را از دست می‌دادم، هیچ جای دیگری هم قبول‌ام نمی‌کردند. تا دلت بخواهد کاپیتان تو بنادر ریخته! مگر شرکت‌ها دیوانه‌اند با استخدام یک ایرانی، که در هر فرودگاه‌ با مشکل تردد روبروست، دردسر برای خود و کشتی‌شان ایجاد کنند؟
آری من ایرانی ام، یک ایرانی‌ی مسلمان؟ آن هم از نوع شیعه‌اش؟ که معلوم نیست تروریستم؟ مسلح‌ام؟ متعصب‌ا‌م؟ انتحاری‌‌ام؟ چیستم؟ کیستم؟
*
گذرنامه آلمانی گرفتم و خودم را راحت کردم. سفارت آمریکا در برلین هم یک مُهر ویزای یکساله شیطان بزرگ را، بدون ایراد و اشکال، کوبید تو صفحه ویزاها. به عنوان یک ایرانی خواهی نخواهی از نژاد آریایی بودم، حالا شدم دوبله آریایی/ژرمنی.
لاکن چون حس ایرانی بودن ول‌ام نمی‌کرد و قبلا از طریق نگارش تنها نام محل تولدم - «بوشهر»، در اوراق و اسناد، کسی به وطن پر‌افتخارم پی نمی‌برد و نمی‌توانست بفهمد این شهر در کجای جهان قرار گرفته‌است، احمدی‌نژادی هم هنوز ظهور نکرده بود تا با هالو‌کوست‌اش نام «بوشهر»‌ام را بر سر زبان‌ها بیاندازد، پس آمدم، برای این‌که آرام بگیرم، هم در فورم‌های تقاضای تابعیت و هم در اخذ گذرنامه تأکید کردم، که پس‌از تقریر نام محل تولد و کشیدن یک ممیز غلیط ( / )، با خط درشت بنویسند:‌ محل تولد: بوشهر/ایران.Boushehr/ I R A N تا همه دنیا بفهمند من از سرزمین کوروش و داریوش ام و میهن‌ام مهد تمدن بوده‌است آن‌گاه که نامی از آمریکا و حتا اروپا بر زبان‌ها جاری نبوده‌است.
دور از جون شما همین شد بلای جان‌ام، خصوصا که دکتر احمدی‌نژاد هم با شلوغ‌بازی‌هایش مسقط‌الرأس‌ام را با برنامه غنی‌سازی و اتم و بمب اتم و چه و چه پیوند داد. هرچند از سی و اندی سال پیش این نیروگاه وجود داشت و کسی هم حرفی نداشت! تا این‌که آخوندها شروع کردند به چاق کردن و غنی‌کردن اتم مفلوک و احمدی‌نژاد با دست خودش رسوا مان کرد، با غنی‌سازی و با دو شقه کردن هسته اورانیوم و با کشف عدم هولوکاوست و اثبات بی‌گناهی‌ی هیتلر مظلوم.
و جناب رهبر هم که هی بلند شد و هی نشست و هی گفت: اِهِم... اِهِم...
انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست.
*
برگردم به LAX ، چه می‌دانم؟ یکساعت، بیش‌تر یا کم‌تر گذشت تا نوبت به‌من رسید. نخست گذرنامه سبز رنگ آلمانی‌ام را گذاشتم روی پیش‌خوان. پلیس نگاهی به‌آن انداخت و نیش‌اش تا بناگوش به لبخندی باز شد یک "هلو" ی غلیظی گفت و ازم پرسید به‌چه قصد به‌آمریکا آمده‌ام و چند مدت می‌مانم؟ گفتم دریانوردم و توقفی در آمریکا نخواهم داشت، مستقیم می‌روم ‌کشتی. سپس، قبل‌از این‌که دهان‌اش برای ‌درخواست «رفرنس لِتر» باز شود، بلافاصله معرفی‌نامه شرکت را جلو چشم‌اش گرفتم. این نوشته‌را در مسافرت‌های پیشین از من می‌طلبیدند که من همراه نداشتم و فکر می‌کردم گذرنامه و دفترچه دریانوردی‌ام به‌اندازه کافی معرف‌ام هستند. وقتی محتوای نوشته رئیس شرکت را خواند و فهمید قرار است کشتی را به‌عنوان فرمانده تحویل بگیرم گل از گل‌اش شکفت، لبخندش صمیمانه‌تر و توأم با احترام شد. مُهری کوبید تو گذرنامه‌ام ولی ناگهان، مثل این‌که عقربی نیش‌اش زده باشد، خشک‌اش زد. لبخند از صورت‌اش محو شد. مسیر نگاهش را تعقیب کردم دیدم روی واژه Boushehr/ I R A N میخ‌کوب شده است. بعد به‌گوشه‌ای اشاره کرد و با احترام از من خواست آن گوشه منتظر یک « Officer» بمانم. گفتم any Problem؟ گفت wait pls. نمی‌دانم دکمه‌ای فشار داد یا چه کرد که بلافاصله سرو کله یک پلیس زن پیدا شد و مرا با احترام به دنبال خود به راهرویی هدایت کرد سپس به یک سالن که دو نفر پلیس مرد و زن پشت میزی نشسته بودند و...
چشم‌تان روز بد نبیند! زن و مرد و بچه، آسیایی و مکزیکی و لاتینو، وول می خوردند توی آن سالن، که چند لحظه بعدش فهمیدم همه به‌نحوی مشکل گذرنامه‌ای دارند. ولی من که مشکلی نداشتم!
اِه ... جز ایرانی بودن!
ویزای معتبر آمریکا که داشتم، معرفی‌نامه شرکت کشتیرانی که داشتم، گذرنامه آلمانی به همچنین. شروع کردم به سر و صدا و هارت و پورت کردن. این‌دفعه دیگه بوشهری خالص شدم، هر چه دهانم درآمد گفتم. ناگهان یک زن سیاه‌پوست چاق و چله با یونی‌فورم و سر‌دوشی به‌من نزدیک شد و شروع کرد مرا آرام کردن و هی به من می‌گفت: don’t worry, I am by you آروم باش عزیزم، آروم باش! من در کنارتم، از چه می‌ترسی؟
ولی کار من از " worry " و «موری» و این‌جور چیز‌ها گذشته بود.
به فارسی، به آلمانی، به‌فرانسوی، به انگلیسی، به اسپانیولی، حتا به‌عربی و هندی و ژاپنی، هرچه دهن‌ام در آمد نثار شیطان بزرگ کردم. حتا به‌زبان محلی دهاتی روستایی و ساکنین بومی بوشهری حاشیه خلیج فارس ....
کار من هیچ ایرادی نداشت جز این‌که متولد بوشهر/ در ایران بودم. بیش‌از چند لحظه شلوغ کردم و با کوبیدن پا بر روی کف سالن، که نوعی پارکت بود، و زیر ضربات کفش‌هایم عجیب بوم بوم و تلق تلوق می‌کرد و به هارت و پورت‌هایم تأکید و نیرو می‌بخشید، زمین و زمان را به‌هم ریختم.
سر انجام یک درجه‌دار با حدود دو متر قد به من نزدیک شد. مهربانانه گذرنامه و اوراق‌ام را از من گرفت. من مسلسل‌وار از او می پرسیدم: مشکل چیست؟ ایراد کجاست؟ چی شده؟
اوراق را بالا کرد، پایین کرد، راست‌اش را نگاه کرد، چپ‌اش را کنترل کرد و گفت من مشکلی نمی‌بینم.
نزدیک بود دستی به‌ریش‌ از ته تراشیده‌ام بکشم و بگویم: حالا که خسته و کوفته این‌همه معطل‌ام کرده‌اید و هیچی پیدا نکردید تورو خدا بیا و یه مشکلی برایم پیدا کن، جون من یه مشکلی کوچکی، یک ایرادی جزیی، تا دق نکنم! تا بی نصیب از دنیا نروم!
*
دردسر ندهم با تأخیر زیاد ول‌ام کردند، حتا رئیس تا درب خروجی بدرقه‌ام کرد، نماینده شرکت در لوس‌آنجلس طفلکی این همه مدت بیرون در سالن در انتظار من ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم نگران نشدی من نیامده باشم؟ گفت کشتی بدون شما نمی‌تواند بندر را ترک کند چاره دیگری جز انتظار نداشتم.
من ایرانی‌ام، هورا ...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com