Mittwoch, 7. Mai 2008
گرفتاری در فرودگاه بین‌المللی L A X
من ایرانی‌ام، هورا ...

هواپیمای بوئینگ 747 لوفت‌هانزا، پرواز شماره L135، سَر موعد مقرر، چرخ‌هایش را در باند فرودگاه بین‌المللی لوس‌آنجلس، با سرعتی معادل 400 کیلومتر در ساعت، چنان به‌زمین می‌کوبد، که سر و صدا و آه و ناله و جیق و ویق و سوت و دود لاستیک‌هایش به‌آسمان بلند می‌شود. و چون پیکان رها شده از کمان، به‌‌سرعت روی باند فرودگاه سُر می‌خورد. خلبان کمرش را به‌صندلی می فشارد، پاهایش را روی پدال ترمز ‌می‌کوبد‌، به‌انگلیسی جمله‌ای را بلغور می‌کند، کمک‌خلبان با صدای بلند پاسخ می‌دهد «ررراجر» و با کلیکِ چند دکمه‌ی دیجیتال و "آن- اند-آفِ"‌چند کلید آنالوگ، دریچه‌های سنگین و آهنین پشتِ توربین‌ها را پایین می‌کشد. موتورها، در دو طرف بال، اعتراض‌ می‌کنند، ناله می‌کنند، سوت می‌کشند، دود می‌کنند، سرفه می‌کنند، عطسه می‌کنند، می‌غرّند، و نه تنها بال‌ها، که تمام هیکل غول‌پیکر را به‌‌ لرزه و رعشه در می‌آورند و به‌مرور از سرعت‌ دیو می‌کاهند. خلبان، زبانش را، که بین لب‌هایش قفل کرده است، از سمت راست دهان به‌سمتِ ‌‌چپ می‌فرستد، فرمان را دو دستی می‌چسبد، گویا افسار اسب رمیده‌ای را مهار می‌کند، کمر را محکم‌ به پشتی‌ی صندلی می‌کوبد و می‌‌غُرّد: هرررررر ... وایسا دیگه... صاحب مرده... کجا..؟ باند تموم شد...!!!
.
هواپیما آخرین زوزه‌اش را می‌کشد و چون سُنبه پُر زور‌است و حریفِ خلبان و & Co نمی‌شود، با یک پوف... پوف ف ف ف عمیق... و یک آخ و تُوف ف... خفه، از سرعت‌اش می‌کاهد، تسلیم می‌شود، آهسته و آرام و سینه‌خز به‌طرف سالن ورودی فرودگاه می‌سرد. انگار نه انگار این همان غولی‌ست که چند لحظه پیش چنان تنوره می‌کشید و نه هِررر... سرش می‌شد و نه بِررر...
*
پیاده که می‌شوم و هر دو پا را روی زمین سفت و سخت احساس می‌کنم، می‌چرخم، نگاهی از پایین به سر تا پا و قد و قامتِ غول می‌اندازم، چه بزرگ است پدرسوخته، چه گنده است این یل بی‌شاخ و دُم...! چه دراز و چه بلند است این وحشی‌ی رام! یک‌بار دیگر به‌‌نیروی لایزال‌ بشر شگفت‌اندر می‌شوم که اسب و گاو و خر و شتر و شیر و پلنگ را مهار کرده‌ و به‌خدمت خود گرفته‌است و اینک نوبت غول‌های آهنین ‌ا‌ست. این فقط آخوندها و آخوندزده‌های ما هستند که مشکل اجتماعی-اقتصادی را با دعای کمیل و خشک‌سالی‌ها را با نماز باران حل می‌کنند. با هواپیمای ساخت استکبار به‌مسافرت و به‌زیارت می‌روند و شعارمرگ برسازندگان همین هواپیماها می فرستند. نمک می‌خورند و نمک‌دان را می‌شکنند.
*
یک آفرین گفتم به‌خلبان و یک آفرین هم به خودمان. ‌دریانورد ها را می‌گویم، که کشتی‌های غول‌پیکر بی‌ترمز، که در طول و عرض و وزن چندین برابر بزرگ‌تر و سنگین‌تر از این پرندگان آهنین‌ هستند، و چندین میلیون دلار کالا در شکم و روی عرشه حمل می‌کنند، سالم از وسط اقیانوس‌های پُر تلاطم و دریاهای توفان‌زده عبور می‌دهیم و به‌مقصد می‌رسانیم.
چرا که نه؟ چرا آفرین نگویم؟ تازه خلبان و پرسنل‌اش یکی دو روز در یکی از مجلل‌ترین هتل‌ها خستگی چند ساعته را به‌در می‌کنند و ما در یانوردها؟ گاه تا شش‌ماه و بیشتر، شبانه روز موج می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم ...
*
روی باند فرودگاه ایستاده‌ام و هوای آفتابی‌ و مطبوع ساحل را، که بوی آشنای اقیانوس آرام و مزه آبِ شور دریا را در نزدیکی بشارت می‌دهد، به‌ریه‌ها می‌فرستم.
به‌یاد یکی از سفر‌های قبلی می‌افتم، که از یک هموطن مقیم (L.A) پرسیدم: چرا ایرانی‌ها، لوس‌آنجلس را برای کوچ ترجیح می‌دهند و او در پاسخ گفت: برای این‌که آب و هوای ایران را دارد، برای این‌که حس می‌کنی تو تهرونی! در ساحل دریای مازندرانی...
نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه؟ می‌گویند هواشناسان در لوس آنجلس بیکار‌ترین افراد‌ند، چون هوا در آن شهر همیشه یک‌سان است: آسمان آبی و همیشه آفتابی ست ...
*
اگر به گربه‌ها دقت کرده‌ باشید، هر وقت از خواب بیدار می‌شوند کمر را دولا و سه‌لا و بالا و پایین می‌برند، قوز می‌کنند، دست و پا و چنگول را به‌جلو و عقب کِش می‌دهند. تا همه چیز دوباره سر جای خودش ... قرچ ... جا بیافتد. من نیز روی باند فرودگاه کمی کمر را دولا و سه‌لا می‌کنم، کمی نرمش می‌کنم تا عضله‌ها و ماهیچه‌ها دوباره جا بیافتد، مفصل‌ها و غضروف‌ها روغن‌کاری شوند، سپس دنبال دیگران راه می‌افتم.
وقتی در نظر مجسم می‌کنم تا چند ساعت دیگر، روی کشتی، پس از گرفتن دوشی گرم و مطبوع، در رختخواب و نرم‌ و پهن‌ام می‌افتم و بی‌خوابی‌ی طولانی راه را با تمتع جبران می‌کنم، لذتی خاص وجودم را فرا می‌گیرد.
از لحظه‌ای که از دربِ خانه‌ بیرون آمده‌ام، با محاسبه‌ی مسافت یکساعت و نیمه رانندگی به‌‌‌سمتِ ‌فرودگاه و انتظار برای رسیدن نوبت و آغاز پرواز در فرودگاه‌ هامبورگ و تأخیر در فرانکفورت، به‌انضمام طول زمان 12 ساعته مسافت از فرانکفورت تا ( L . A)، تا این زمان، جمعا چیزی حدود 15/ 16 ساعت است در راه‌ام، بدون یک چُرت ناقابل. فعلا هم خوابم نمی‌آید، فقط کمی خسته‌ام.
عادت به‌ بی‌خوابی‌های مداوم در دریا و در کشتی‌، بدن را مقاوم و پُر طاقت کرده است.
تو هواپیما خوابم نبرده بود، این حالت را تقریبا همیشه در سفرها، در پرواز‌ها، دارم. آن‌جا، برای راحت نشستن؛ جا برای من تقریبا همیشه تنگ است. بویژه که این‌بار این مسافر بغل‌دستی‌ام بلند بلند خُر و پُف می‌کرد و هی سرش روی دوش من می‌افتاد.
اگر زنی زیبا و لُعبت‌ای خوشبو و خوش رو بود حرفی نداشتم، چه‌بسا ساعت‌ها شانه‌‌ام را برای رؤیاهای شیرین‌اش به‌او قرض می‌دادم. ولی این مرتیکه پفیوز دایم خواب‌آلودِ بد منظر، از خودم هم چاق‌تر بود.
*
آلمان‌هاحس ناسیونالیستی شدیدی دارند. اگر امکان پرواز با هواپیماهای خودشان، نظیر لوفت‌هانزا و هاپاک لوید و تویی و غیره... موجود باشد کارمندان دولت، وزرا، وکلا، رؤسای ادارات یا کارمندان شرکت‌های دولتی و خصوصی، محال است با شرکت هواپیمایی کشور‌های رقیب به‌مأموریت فرستاده شوند. شرکت کشتیرانی‌ی ما هم در این مورد مُستثنی نبود. این یک قانون نانوشته‌است.
این مطلب، چون به‌‌ذهنم رسید، همین‌‌جوری اینجا نوشتم.
*
هواپیمای ما مملو بود از مسافرین شیک‌پوش. مرد و زن و بچه. تقریبا همه آلمانی بودند. هرچند قیافه‌های شرقی هم، نظیر ایرانی‌ها، تک و توکی بین‌شان دیده می‌شد. لابد به‌دیدار فک و فامیل می‌رفتند! شنیده بودم ویزای آمریکا را در ایران مشکل می‌دهند و مردم آسان‌تر در کشورهای اروپایی، ترجیحا آلمان، ویزا می‌گیرند. الله و اعلم!
آلمان‌ها هم، نظیر عیال و داماد و عروس‌های بنده ، ماشالله به‌حد وفور قوم و خویش و فامیل تو آمریکا دارند، که یک یا دو یا سه نسل پیش به آنجا مهاجرت کرده‌اند. و هر وقت به‌ دید و بازدید هم می‌روند پول هتل را صرفه‌جویی می‌کنند! و احتیاج به‌راهنما و کتاب‌چه و دفترچه ندارند...
*
صف‌ای طولانی تشکیل شده است، که تا درب خروجی، یعنی تا باجه پلیس‌، یا به‌قول خودشون تا «ایمی گریشن» امتداد دارد. قرار است طبق معمول نماینده شرکت، برای بردن من از فرودگاه به کشتی، در سالن، بیرون از محوطه گمرک، منتظرم باشد.
.
به‌تجربه می‌دانم تا خروج از ایمی‌گریشن سپس تحویل‌گرفتن چمدان‌ها و گذر از گمرک و چِک و تفتیشِ احتمالی و کنترل، تا حدود یک‌ساعت وقت تلف خواهم کرد. اگر نه بیش‌تر!
دعا می‌کنم نماینده شرکت از تأخیر من نا امید نشود و تصور نکند جا مانده‌ام و احتمالا با پرواز دیگری به (L.A) خواهم رسید و به‌ناچار فرودگاه را، دست از پا درازتر، ترک کند!
از فرودگاه لوس‌آنجلس تا اسکله، در بندر
« Long Beach»،(تصویرهای زیبایش را اینجا ببینید و لذت ببرید)، جایی که کشتی‌ام پهلو گرفته‌است، بیش از دو ساعت راه است. این را هم به‌تجربه می‌دانم.
صف، آهسته و قدم به‌قدم، با حرکت حلزونی‌ی Stop & Go به‌جلو می‌خزد. کیف دستی‌ام، محتوی اوراق و اسناد و ریش‌تراش و مسواک و دوربین و چه و چه ...، گذاشته‌ام روی کف سالن و با پا به‌جلو هُل‌اش‌ می‌دهم. کاپشن را روی بازو جا به‌جا می‌کنم، دستم را روی جیب بغل‌ می‌فشارم. آره هنوز هستش. نوشته‌ی پر ارزش و مهم رئیس شرکت کشتیرانی، مزّین به‌امضا و مُهر وی را عرض می‌کنم، یک سند مهم، یک مدرک بسیار ضروری. شاید هم تاریخی! دستِ‌کم اینجا تو ایالات متحده و اکنون، و برای من. وَ گرنه تو آلمان این معرفی‌نامه‌ها لازم نیست...
*
در مسافرت‌های پیشین، هی از من می‌پرسیدند کو معرفی‌نامه شرکت کشتیرانی؟ کو «رفرنس لتر»؟ و من می‌گفتم تو سرتان بخورد معرفی‌نامه و "رفرنس له‌تر" تان!
پدرجان! گذرنامه من آلمانی‌ست و ویزای معتبر آمریکا را هم دارم، مگر هر کس به آمریکا سفر کرد معرفی‌نامه لازم دارد؟ اما خودم هم می‌دانستم الکی داد و بیداد راه می‌اندازم و بی‌خود شلوغ‌ پلوغ‌اش می‌کنم!
من یک ایرانی‌زاده هستم و در فرودگاه‌های بین‌الملل، به‌یُمنِ حکومت الاهی/ اسلامی‌ی وطنم، بویژه در ایالات متحده، یک مظنون بالقوه، یک مشکوک بالفطره، به‌شمار می‌روم. من ایرانی ام، یک تروریست, یک منکر هالوکوست، یک گروگان‌گیر زبان‌نفهم. یک هموطن احمدی‌نژاد، که برخلاف همه‌ی قوانین بین‌الملل و همه قواعد دیپلماتیک، دیپلمات‌های کشورهای دیگر را گروگان می‌گیرم، خودم نان‌ِ شب ندارم و برای سد‌جوع کلیه می‌فروشم، دختران‌ هموطن را در بازار‌های عربی حراج می‌کنم یا به‌افغان‌ها می‌فروشم، ولی ... ولی پول ساخت بمب اتم را کیسه کیسه هدر می‌دهم. تا اسراییلی‌ها یا آمریکایی‌ها یا هر دو، روزی بیایند و همه‌ زیر‌بناهای مملکت ام را بمباران کنند و آخوندهای ما هیچ غلطی نتوانند بکنند.
درعوض بخشش‌های میلیون‌دلاری به آدم‌کشان حرفه‌ای و انتحاری و به تروریست‌های بین‌المللی را گونی گونی به دور بریزند تا عرب‌ها، با یک اَخ و تُف، ما را عجمی و رافضی و مجوس بنامند.
من ایرانی‌زاده‌ام و چون خود حقیر و نا بالغ و قادر به‌تفکر و اخذ تصمیم نیستم، رهبری دارم که به‌جای‌من فکر می‌کند و به‌جای من تصمیم می‌گیرد و صلاح مرا به‌تر از خود من می‌داند و دایم تو گوش‌ام می‌خواند: آمریکا لولو خور خوره است، دیپلمات‌هایش همه جاسوس‌اند و اون ساختمونی که توش کار می‌کردند لانه جاسوسی بوده است. و تا آمدم فکر بکنم: مگر روس‌ها جاسوسی نمی‌کردند و نمی‌کنند؟ مگر سفارتخانه‌های چین، فرانسه، انگلیس، آلمان، در ایران لانه‌ی جاسوسی نیستند؟ مگر سفارتخانه‌های جمهوری اسلامی در کشور‌های متعدد، مرکز جاسوسی و آدم‌ربایی و آدم‌کشی و حامی ترور و تروریسم نیستند؟ تا آمدم مستقل فکر بکنم و حرفی بزنم، از قول رهبر گفتند: اُسکُت وُلک. انت المهجور المجنون!
گفتند اگر قرار باشد تو خودت آزاد فکر کنی و آزاد بیاندیشی پس رهبر، پس ولایت مطلقه به‌درد چی می‌خورد؟
گفتند و می‌گویند: تو چگونه به‌خودت اجازه می‌دهی در محدوده‌ی افکار رهبری تفکر بکنی؟
هرچند از رهبر دانا‌تر، تحصیل‌کرده‌ترو با تجربه‌ترم و بر خلاف تخصص وی، که در امور رکوع و سجود و منکرات و مستحبات و شک بین یک و دو و اقسام غسل ترتیبی و ارتماسی‌است، تخصص من در امور فنی‌ست، در امور سازندگی‌ست، درعمل است.
من می‌توانم بدون تخصص مقام رهبری آسوده زندگی کنم ولی رهبر نمی‌تواند حتا یک روز بدون تخصص من و امثال من زنده بماند و رتق و فتق امور کند! حتا نمی‌تواند تلفنی به حداد عادل بزند و از بالای سر وکلای مجلس، فاتحه قانون بخواند، رأی نمایندگان را کان‌لم‌یکن تلقی کند.
*
از زمان فرار طاغوت و استقرار حکومتِ الله بر وطن‌ام، هر وقت در یکی از این فرودگاه‌های شیطان بزرگ فرود آمدم، خواه در میامی‌ی فلوریدا، یا یوستون تکزاس، یا (J.F.K) نیویورک، یا LAX لوس آنجلس! هر بار، این ایمی‌گریشن لامذهب، هی چوب لای چرخ (سی تی زن) ما کرد، هر دَفعه یه بمبولی سوار کرد. یک روز ‌گفتند: این چرا این جای‌اش کج است؟ بار دیگر ‌گفتند: اون چرا اون‌جای‌اش حَرَج است؟
سالهای اول انقلاب حتا هلندی‌های ریقو در آمستردام و بلژیکی‌های بغ بغو در بروکسل و جمبول‌های پفیوز در هیث‌رو هم پاسپورت عنکبوت‌نشان‌ام را با نوک انگشت و با دستکش لمس می‌کردند و چین به‌ابرو می‌انداختند. هر چند صد درصد اهل معامله و بیزنس با آخوندها بودند، ولی همه یه‌دفعه به‌ظاهر ضد ایران و ضد اسلام شده بودند! من به‌عنوان یک دریانورد، که کسب و کارم توی آب و توی کشتی‌ست، ناچارم خود را با هواپیما به‌ محل توقف کشتی‌ام در بنادر برسانم. با قطار یا با ماشین که نمی‌شود از هامبورگ به ونکوور کانادا یا به بوستون ماساچوست رفت!! و اگر هم می‌شد چند ماه و چند سال می‌بایست در راه باشم؟
*
در زمان اون خدابیامرز در اغلبِ کشور‌های اروپایی نیازی به ویزا نداشتیم! گذرنامه‌ تاج‌نشان‌‌ و تبعیت ایرانی‌‌‌ام مُهر افتخاری بود بر تارک‌‌‌ هویت‌ام. حالا کاری به دیکتاتور و مستبد بودن اون پدر و پسر ندارم. که مستبد بودند ولی مستبد و دیکتاتور سازنده، که ما ایرانیان رحمت ایزدی برای آن دو دیکتاتور آرزو میکنیم و لعنت ابدی برای آخوند و نثار آخوند.
زندان‌رفتن در زمان آن خدا‌بیامرز افتخار می‌آفرید برای مخالفین‌اش، بویژه برای آخوندها! کما اینکه هم اکنون نیز طول سال‌های زندانی بودن را از افتخارات خود محسوب می‌کنند و به‌آن می‌بالند و معیاردرجه آیت‌الهی خویش را ‌طول مدت زندانی بودن قرار می‌دهند، با آن می سنجند و به آن گره می‌زنند.
هموطنی برایم نوشت: آخوند خوب داریم، آخوند بد هم داریم. همه را نمی‌شود به‌یک چوب راند!
گفتم: آخوند‌ها، چه عمامه‌‌مشکی چه عمامه سفیدش، همه در شب، در تاریکی، سیاه‌رنگ‌اند.
*
به ساعت نگاه می‌کنم 45 دقیقه است که تَهِِ کفش‌مان ‌را به کف سالن فرودگاه می‌کشیم و آهسته پیش می‌رویم و هنوز باید جلو‌تر برویم. وقت را 9 ساعت عقب کشیده‌ایم. اینک در اروپا شب و وقت خواب است،‌ ولی ظهر و هنگام نهار در لوس آنجلس. ولی چه‌کس گرسنه است؟ من گرسنه نیستم، فقط اوقاتم کمی تلخ است. آره، بر عکس طبیعت‌ آرام و حوصله فراوان‌‌ام، اینک کمی بد‌اخلاق، عصبی و کم‌حوصله شده‌ام. دل‌واپس‌ام، دلهره دارم. باز هم ایمی‌گرایشن و باز هم سین/ جیم مأمورین آمریکایی، باز هم تأخیر‌های بی‌جا و نا لازم و غیر ضروری. آدم گاهی احساس حقارت می‌کند. حتا تبعیت آلمانی‌ام هم اینجا به‌دردم نمی‌خورد. من یک ایرانی‌ام، کسی که هموطن بی‌گناه خودش را به‌صرف دگر‌اندیش بودن گلو می‌برد، شلاق می‌زند، سنگسار می‌کند. من یک وحشی‌ام ...
درجه کاپیتانی‌ام در مقابل آدم‌کشی و وحشی‌گری‌ام رنگ می بازد.
*
شرکت‌های کشتیرانی‌ای، که با آن‌ها کار می‌کردم، چون می‌دانستند من با گذرنامه و تابعیت ایرانی/ تروریستی/ گروگان‌گیری/ ‌ام، درفرودگاه‌ها با مشکل مواجه می‌شوم، سال‌ها پیش، علی‌رغم میل‌ باطنی‌ام، که می‌خواستم به‌هرقیمت تبعیت ایرانی‌ام را حفظ کنم، مجبورم کردند تابعیت آلمان را به‌پذیرم، که آن زمان مترادف بود با از دست‌دادن تابعیت ایران.
از زمان فتنه بهمن پنجاه و هفت و گروگان‌گیری در تهران، کشور‌های متمدن اجازه ورود به/ یا خروج از فرودگاه‌های بین‌المللی را به‌من نمی‌دادند، یا مشکل می‌دادند. پس در صورت بروز تأخیر یا عدم امکان پرواز، حالا به‌هر دلیل و هر بهانه، کشتی‌ام، در بندری که قرار بود تحویل‌اش بگیرم، معطل می‌ماند، کاپیتان قبلی نمی‌توانست به‌موقع به‌مرخصی برود! شرکت ناچار بود در اسرع وقت معجزه کند و کاپیتان دیگری بیابد و جای خالی مرا پُر کند. خلاصه با مشکل پرواز و ورود و خروج در فرودگاه‌ها برای من، همه برنامه‌های شرکت و سیستم کشتیرانی‌اش و تحویل و تعویض پرسنلی‌اش به‌هم می‌خورد، قاظی می شد، یعنی ایرانی/اسلامی می‌شد. و من؟ ضمن این‌که شغل‌ام را از دست می‌دادم، هیچ جای دیگری هم قبول‌ام نمی‌کردند. تا دلت بخواهد کاپیتان تو بنادر ریخته! مگر شرکت‌ها دیوانه‌اند با استخدام یک ایرانی، که در هر فرودگاه‌ با مشکل تردد روبروست، دردسر برای خود و کشتی‌شان ایجاد کنند؟
آری من ایرانی ام، یک ایرانی‌ی مسلمان؟ آن هم از نوع شیعه‌اش؟ که معلوم نیست تروریستم؟ مسلح‌ام؟ متعصب‌ا‌م؟ انتحاری‌‌ام؟ چیستم؟ کیستم؟
*
گذرنامه آلمانی گرفتم و خودم را راحت کردم. سفارت آمریکا در برلین هم یک مُهر ویزای یکساله شیطان بزرگ را، بدون ایراد و اشکال، کوبید تو صفحه ویزاها. به عنوان یک ایرانی خواهی نخواهی از نژاد آریایی بودم، حالا شدم دوبله آریایی/ژرمنی.
لاکن چون حس ایرانی بودن ول‌ام نمی‌کرد و قبلا از طریق نگارش تنها نام محل تولدم - «بوشهر»، در اوراق و اسناد، کسی به وطن پر‌افتخارم پی نمی‌برد و نمی‌توانست بفهمد این شهر در کجای جهان قرار گرفته‌است، احمدی‌نژادی هم هنوز ظهور نکرده بود تا با هالو‌کوست‌اش نام «بوشهر»‌ام را بر سر زبان‌ها بیاندازد، پس آمدم، برای این‌که آرام بگیرم، هم در فورم‌های تقاضای تابعیت و هم در اخذ گذرنامه تأکید کردم، که پس‌از تقریر نام محل تولد و کشیدن یک ممیز غلیط ( / )، با خط درشت بنویسند:‌ محل تولد: بوشهر/ایران.Boushehr/ I R A N تا همه دنیا بفهمند من از سرزمین کوروش و داریوش ام و میهن‌ام مهد تمدن بوده‌است آن‌گاه که نامی از آمریکا و حتا اروپا بر زبان‌ها جاری نبوده‌است.
دور از جون شما همین شد بلای جان‌ام، خصوصا که دکتر احمدی‌نژاد هم با شلوغ‌بازی‌هایش مسقط‌الرأس‌ام را با برنامه غنی‌سازی و اتم و بمب اتم و چه و چه پیوند داد. هرچند از سی و اندی سال پیش این نیروگاه وجود داشت و کسی هم حرفی نداشت! تا این‌که آخوندها شروع کردند به چاق کردن و غنی‌کردن اتم مفلوک و احمدی‌نژاد با دست خودش رسوا مان کرد، با غنی‌سازی و با دو شقه کردن هسته اورانیوم و با کشف عدم هولوکاوست و اثبات بی‌گناهی‌ی هیتلر مظلوم.
و جناب رهبر هم که هی بلند شد و هی نشست و هی گفت: اِهِم... اِهِم...
انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست.
*
برگردم به LAX ، چه می‌دانم؟ یکساعت، بیش‌تر یا کم‌تر گذشت تا نوبت به‌من رسید. نخست گذرنامه سبز رنگ آلمانی‌ام را گذاشتم روی پیش‌خوان. پلیس نگاهی به‌آن انداخت و نیش‌اش تا بناگوش به لبخندی باز شد یک "هلو" ی غلیظی گفت و ازم پرسید به‌چه قصد به‌آمریکا آمده‌ام و چند مدت می‌مانم؟ گفتم دریانوردم و توقفی در آمریکا نخواهم داشت، مستقیم می‌روم ‌کشتی. سپس، قبل‌از این‌که دهان‌اش برای ‌درخواست «رفرنس لِتر» باز شود، بلافاصله معرفی‌نامه شرکت را جلو چشم‌اش گرفتم. این نوشته‌را در مسافرت‌های پیشین از من می‌طلبیدند که من همراه نداشتم و فکر می‌کردم گذرنامه و دفترچه دریانوردی‌ام به‌اندازه کافی معرف‌ام هستند. وقتی محتوای نوشته رئیس شرکت را خواند و فهمید قرار است کشتی را به‌عنوان فرمانده تحویل بگیرم گل از گل‌اش شکفت، لبخندش صمیمانه‌تر و توأم با احترام شد. مُهری کوبید تو گذرنامه‌ام ولی ناگهان، مثل این‌که عقربی نیش‌اش زده باشد، خشک‌اش زد. لبخند از صورت‌اش محو شد. مسیر نگاهش را تعقیب کردم دیدم روی واژه Boushehr/ I R A N میخ‌کوب شده است. بعد به‌گوشه‌ای اشاره کرد و با احترام از من خواست آن گوشه منتظر یک « Officer» بمانم. گفتم any Problem؟ گفت wait pls. نمی‌دانم دکمه‌ای فشار داد یا چه کرد که بلافاصله سرو کله یک پلیس زن پیدا شد و مرا با احترام به دنبال خود به راهرویی هدایت کرد سپس به یک سالن که دو نفر پلیس مرد و زن پشت میزی نشسته بودند و...
چشم‌تان روز بد نبیند! زن و مرد و بچه، آسیایی و مکزیکی و لاتینو، وول می خوردند توی آن سالن، که چند لحظه بعدش فهمیدم همه به‌نحوی مشکل گذرنامه‌ای دارند. ولی من که مشکلی نداشتم!
اِه ... جز ایرانی بودن!
ویزای معتبر آمریکا که داشتم، معرفی‌نامه شرکت کشتیرانی که داشتم، گذرنامه آلمانی به همچنین. شروع کردم به سر و صدا و هارت و پورت کردن. این‌دفعه دیگه بوشهری خالص شدم، هر چه دهانم درآمد گفتم. ناگهان یک زن سیاه‌پوست چاق و چله با یونی‌فورم و سر‌دوشی به‌من نزدیک شد و شروع کرد مرا آرام کردن و هی به من می‌گفت: don’t worry, I am by you آروم باش عزیزم، آروم باش! من در کنارتم، از چه می‌ترسی؟
ولی کار من از " worry " و «موری» و این‌جور چیز‌ها گذشته بود.
به فارسی، به آلمانی، به‌فرانسوی، به انگلیسی، به اسپانیولی، حتا به‌عربی و هندی و ژاپنی، هرچه دهن‌ام در آمد نثار شیطان بزرگ کردم. حتا به‌زبان محلی دهاتی روستایی و ساکنین بومی بوشهری حاشیه خلیج فارس ....
کار من هیچ ایرادی نداشت جز این‌که متولد بوشهر/ در ایران بودم. بیش‌از چند لحظه شلوغ کردم و با کوبیدن پا بر روی کف سالن، که نوعی پارکت بود، و زیر ضربات کفش‌هایم عجیب بوم بوم و تلق تلوق می‌کرد و به هارت و پورت‌هایم تأکید و نیرو می‌بخشید، زمین و زمان را به‌هم ریختم.
سر انجام یک درجه‌دار با حدود دو متر قد به من نزدیک شد. مهربانانه گذرنامه و اوراق‌ام را از من گرفت. من مسلسل‌وار از او می پرسیدم: مشکل چیست؟ ایراد کجاست؟ چی شده؟
اوراق را بالا کرد، پایین کرد، راست‌اش را نگاه کرد، چپ‌اش را کنترل کرد و گفت من مشکلی نمی‌بینم.
نزدیک بود دستی به‌ریش‌ از ته تراشیده‌ام بکشم و بگویم: حالا که خسته و کوفته این‌همه معطل‌ام کرده‌اید و هیچی پیدا نکردید تورو خدا بیا و یه مشکلی برایم پیدا کن، جون من یه مشکلی کوچکی، یک ایرادی جزیی، تا دق نکنم! تا بی نصیب از دنیا نروم!
*
دردسر ندهم با تأخیر زیاد ول‌ام کردند، حتا رئیس تا درب خروجی بدرقه‌ام کرد، نماینده شرکت در لوس‌آنجلس طفلکی این همه مدت بیرون در سالن در انتظار من ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم نگران نشدی من نیامده باشم؟ گفت کشتی بدون شما نمی‌تواند بندر را ترک کند چاره دیگری جز انتظار نداشتم.
من ایرانی‌ام، هورا ...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com