دستها را به پشت حلقه کرده، سر بهزیر انداخته بود و لنگ لنگان راه میرفت. تو خودش بود و تأثر از چهرهاش هویدا ...
هفت/هشت سال، کمتر یا بیشتر، میگذرد که از ایران فرار کرده است. گویا کارمند عالیرتبه یک بانک معتبر بوده است، یا همچین چیزی... از زمان رژیم پیشین هوادار یا عضو یک گروهِ بهقول آخوندها محارب بوده است، چند تا از رفیقهاش را هم آخوندها اعدام کردهاند، تا کی نوبت خودشان برسد. خودش و عیالاش از کوه و کمر گریخته به اروپا رسیدهاند. زناش از زندگی در اروپا لذت میبرد، خودش سخت پشیمان و گرفتهاست. هنوز هم پس از گذشت چند سال اقامت نتوانسته خودش را با محیط خارج وفق دهد، هنوز ایرانیی خالص باقی مانده و بههمان سبک ایرانی فکر میکند و تقریبا همه چیز را با محیط وطن مقایسه میکند. هنوز نفهمیده است چرا زناش در خارج 180 درجه عوض شده، فمینیسم بالقوه، اروپایی و آزاداندیش شده است؟ هنوز هم با زبان سخت آلمانی کلنجار می رود ...
خواستم علت دلگیریاش را بهپرسم، شاید او را کمی تسلی دهم، بالاخره هموطناست، همکیش است...
خود بهسخن آمد و گفت: نه ناخدا، دست رو دلام نگذار، چیزی ازم مپُرس. نه زلزلهای آمدهاست و نه خانهای که دولت آلمان اجارهاش را میدهد بر سرم خراب شده. نه کشتیای دارم که غرق شده باشد و نه زنم فرار کردهاست.
در عوض زن خجول و محجوبام تازه فهمیده زن است و او هم دارای حق و حقوق است، هرچند من هرگز حق وی را پایمال نکردهام! نه در ایران، که شغلی و عزّت و احترامی داشتم و نه اینجا، در دنیای پناهندگی، که هیچی ندارم. که روزها از زور بیکاری خیابانها را مترمیکنم و شبها در خانه ظرف میشورم.
زنم رفته از خوشی یا از زور بیکاری، یا چه می دانم به چه دلیل؟ فمینیسم شده، رقاص شده. درد پناهندگی و آوارهگی از وطن کم داشتم این یکی هم قوز بالای قوز.... کاش دستِکم کمونیسم، صهیونیسم، نیهیلیسم یا امپریالیسم شده بود... احساس کردم قطرهاشکی از گوشه چشماش میزداید...
یهجوری دلم برایش سوخت...
گفت: دیروز علیرضا و ناصر را تو خیابون دیدم. گفتند: میآیی برویم با هم پیکی بزنیم؟
گفتم: ما که رسوا ی جهانیم غم عالم پشم است. بعد رو بهمن کرد و گفت: راستی معنای این ضربالمثل بهآلمانی چه میشود؟ گفتم غافلگیرم کردی با این سؤال، حضور ذهن ندارم ولی ایام جوانی که کافه دانسینگهای هامبورگ را در مینوردیدم در کافه معروف « Zillertal » به این شعار روی دیوار دانسینگ برخوردم که هنوز در ذهنم مانده.
نوشته بود: چرا میخواهی کافه را ترک کنی و به منزل بروی؟ تو اگر حالا که ساعت دوازده شب است بهمنزل بروی زنات همانقدر باهات دعوا میکند که ساعت دو یا سه. گفتم ادامه بده...
گفت: هیچی رفتم با اونها... ولی مردهشور این عرقفروشیهای آلمانی را ببره... نه مزهای دارند، نه تماتهای دارند، نه آلو (سیبزمینی)پخته، نه پستهای نه آجیلی...
نه مهوشی، نه دلکشی، نه سوسنای [ + ]، نه قری در کمری، نه بشکنی، نه باباکرمای...
عرقی خوردیم رفتیم پیی کارمون... نه دل خوشی نه حواس جمعی، نه امیدی، نه هوا و هوسی...
رفتم خونه، شامی بخورم، شاید تلویزیونی، که نصف آنچه که میگویند نمیفهمم، تماشا کنم و سر انجام کَپهی مرگم را بگذارم... تا روز دیگر...
* وارد خانه که شدم دیدم عیال لخت شده میخواد حموم بگیره. تازه متوجه میشدم زنام چه خوش قواره، خوشاندام، سکسی و زیباست.
نه اینکه تا بهحال زنام را لخت ندیده باشم ها... ولی امشب؟؟ چه میدانم شاید هم از شرابی بود که خورده بودم. بههر حال هوس کردم نازش بکشم، کمی قربون صدقهاش بروم، ما که تو این دنیا دلخوشیی دیگهای نداریم ...
آقا چشمات روز بد نبیند، این حاجخانم فمینیسم کاری سرم آورد، که بلانسبت شما، از گُهخوردن خود پشیمون شدم
*
زُل زُل به من خیره شد و پرسید: ناخدا، هنگام تنفس چه عملی صورت میگیرد؟ گفتم: هوم ... هوای تازه مملو از اکسیژن را با «دم» به ریه فرو میبری و هوای آلوده به انیدریک کربنیک را با «بازدم» پس میدهی. چطور مگر؟ گفت: مگر نهایناست که ما در حال بازدم صحبت میکنیم و برای اینکه بازدمای وجود داشته باشد باید نخست دمای وجود داشته باشد، یعنی باید اول نفس بکشیم تا بتوانیم صحبت کنیم؟ گفتم: همینطور است. گفت: پس چرا این زن من لاینقطع و بدون «دم» و بدون نفسکشیدن، یک ریز صحبت میکند؟ چاپچاپچاپچاپزرزرزرزرزر ورورورور... گفتم: والله از خودش باید بهپرسی! ولی خوب ... لابد میتواند هنگام صحبتکردن نفس هم بکشد. گفت: از خودش بهپرسم؟ مگه میشود از او چیزی پرسید؟ میخوای اون یکی لنگ کفشاش هم بزنه تو سرم؟ گفتم: چی زنات تو را کتک میزند؟ تو...؟ مرد ایرانی؟ دستپاچه شد گفت: نه ببین ... آخه این زن خیلی ظریف و نحیف و ملوس است، اگر دست رویش بلند کنم دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه... گفتم: اشتباه میکنی آقا، نمیگم مثل وحشیها دست روش بلند کن ... میپرسم چرا باید کار بهاینجاها کشیده شده باشد؟ آهی کشید و گفت: فلانی ... کار از این حرفا و از این چیزا هم گذشتهاست... * من سرگذشتِ آن شبِ مستی این طفلکی هممیهن را، که آشنایی چندانی هم باهاش ندارم، با اجازه شاعران وطن، بهشعر کشیدهام.
« بازوانت را بهمستی حلقه کن بر گردنم تا بلرزد زیر بازوهای سیمینات تنم » * زلف مشکینات شب من چهرهی تو مشعلام عطر خوشبوی بناگوشات تسلای تبام سینهات بالین من، آغوش تو گهوارهام
آتش مهرت عجیب در سر نشسته امشبام پرتو روی تو پهلو میزند بر "میم" و "ه" فاش میگویم که مستغنی تویی، حاجت منام غنچهی لبهای تو مشتاق "ب" و "واو" و "سین" گرمی آغوش تو آتش زند بر بسترم جان فدای ناز تو، هنگام "عین" و "شین" و "قاف" چون ندارم سیم و زر، خال لبات سیم و زرم بوسه از لبهای تو مستانهتر از هر صبوح بوسهای ده تا بجوشد جوی مَی در شهرگم آفتاب است اینکه پنهان میشود در پشت ابر شرم دارد از رقیب، از روی نیکو همسرم ای ستاره، ای ونوس، ای چون ثریا در فلک
مونس شبهای من، ای نور من، ای اخترم
گردبادی در تلاطمهای اقیانوس عشق موج دریایی که بوسه میزنی بر ساحلام دوش گفتم این سخنها خسته در گوش زنم مَر تو گویی «خون رَز» بالکل گرفت هوش از سرم
* ناگهان رَم کرد همسر، گفت باز مَست کردهای؟ لنگِ کفشاش را فرود آورد بر فرق سرم گفت باز هم با رفیقات زهر ماری خوردهای؟ فکر میکردی نمیبینم؟ نمیفهمم؟ خرم؟ تا فلانی زنگ زد با کله، با سر، میروی کو تساویی حقوق؟ پس بَنده اینجا منترم؟ پس پریروزا قسم خوردی که توبه میکنی باز بشکستی تو توبه؟ خاک عالم بر سرم فکر کردی توی ایرانی؟ بهتمکین، طبق شرع گر هوس کردی بگویی: انتِ ماده، من نرم؟ من زنام، آزادهام، کی گفته تنها «هم – سرم؟» من فمینیستام، مگو تقلید! مگر من عنترم؟ وقتی میپرسم مرا با خود بهدیسکو میبری؟ زیر لب غُر میزنی، فکر میکنی بنده کرم؟
رقص چاچایم که دیدی یا که " تانگو" یا که "والس"
من از این زنهای آلمانی تو قر دادن سرم " هیلاری" را دیدهای چونان کلینتون میکند؟ فکر کردی من ازو، یکدانهي جو کمترم؟ زیر شلواری خود را تو از این پس خود بشور وای، مگر من کلفتام اینجا؟ مگر من نوکرم؟ * تا زدم دستی بهپستانهای او از روی مهر گفت واه واه، دست نزن امشب بهلیموی ترم! مینکن دیگر هوای بوسه و عزم دخول مینگو امشب بهتندی در مثل چون فلفلام
*
الغرض هی داد زد، فریاد زد، گفتم: که هیشش...همسایهها.!!؟ گفت: ناراحت میشن؟ باشه بشن، اینهم به تخمدان چپام * یارب این یک جرعهی مّی را که مینوشم ببین! زهر مارش میکند در کام و حُلقومام زنم توی ایران این چنین بلبل زبانیها نداشت هم، وطن از دست دادم، هم غرورم، هم زنم من کجا اهل فرنگ بودم؟ زنام اهل چاچا؟ ای بهسورد خونهی آخوند، که سوخت جان و تنام