****** بنادر ایران، در قبل از انقلاب، (از وضع کنونی اطلاعی ندارم)، به این صورت اداره میشدند، که هر بندر متشکل از سهبخش بود، که آن را (واحد) مینامیدند. قلب تپنده هر بندر (واحد عملیات) آن بندر بود، که همچون واحدهای دیگر ( فنی، اداری و مالی)، از ادارههای متعدد تشکیل میشد. مثلا اداره امور دریایی، که خود شامل چند دایره و بخش بود. مسؤلیت و وظیفه اش: حفظ و نگهداری و استفاده صحیح بود از شناورها. از قبیل یدک کشها، قایقهای تندرو و کندرو، شناورهای مُختص لایروبیی حوضچه و کانال و پاکسازی مسیر تردد، اداره جرثقیلهای شناور، بارجهای نفتکش (سوخترسانی) و آبرسانی و دوبههای حامل کالا. همچنین تأمین راهنما برای کشتیهای ورودی و خروجی، عمقیابی بندر در حوضچه و کانال، ثبت شناوران، بویه و علامتگذاری در آبها، پیشنهاد استخدام پرسنل، آموزش و تعلیم افراد و.... اداره دیگر، اداره تخلیه و بارگیری بود. که در واقع قلب بندر است و فلسفه وجودی هر بندر اصولا همین ورود و خروج کالا و تخلیه و بارگیریست. اداره اسکلهها و حفظ مکان پهلوگیری شناورها، اداره و حفظ تجهیزات نظیر جرثقیلها، تراکتورها، تریلرها، لیفتراکها، اداره انبارها و محوطههای حفظ کالا از دیگر وظایف این اداره بود.... سوم اداره مخابرات. برای تماس ممتد با شناورهای ورودی و خروجی، اعم از خودی یا بیگانه. تماس با بنادر دیگر، بویژه با مرکز، تهران.... برای جلوگیری از طول کلام فعلا به توضیح وظایف همین سه اداره قناعت میشود، که مجموعا در( واحد عملیاتی) بندر انجام وظیفه میکردند.. ریاست بر این (واحد)، سرپرستی و مسؤلیتاش در بنادر پهلوی(انزلی) و نوشهر، برای مدتی ( تا ظهور انقلاب) به عهده من گذاشته شده بود. * دو واحد دیگر، یکی بنام (واحد فنی) و دیگری (واحد اداری و مالی)، به همین نسبت برای بنادر مهم بودند. واحد فنی وظیفه داشت همه امور فنی، الکتریکی و الکترونیکی شناورها و تجهیزاتِ تخلیه و بارگیری بندر را 24 ساعته آماده و "آپدایت" نگهدارد. واحد اداری و مالی هم وظیفهاش رسیدگی به امور استخدام و امور کارگزینی و پرداخت حقوق و محاسبه بودجه بندر و وظایفی از این قبیل بود.... * در زمان اشتغالام در بنادر، همیشه شاهد دوستی و صمیمیت و همکاری بین این سه واحد بودم. واحد فنی را در نوشهر یک جوان فارغالتحصیل رشته مهندسی دریایی، که در فرانسه تحصیل کرده بود، بهعهده داشت، که چون همسرش فرانسوی بود عیالهای اروپایی ما هم با هم دوست و صمیمی شده بودند. او و همسرش و دو فرزندشان، که دیگر مستقل هستند، اینک در فرانسه زندگی میکنند و ما هر هفته تلفنی با هم در تماسیم. او و خانوادهاش تا کنون چند بار برای دید و بازدید از ما به آلمان آمدهاند و من و عیال هم دو هفتهای در ساحل رودخانه LOIRE میهمان آنها بودهایم، که خیلی خوش گذشت و خود و خانماش در پذیرایی از ما سنگ تمام گذاشتند. این از این... * رؤسای ادارات تحت کنترل من در واحد عملیات( امور دریایی، تخلیه و بارگیری، مخابرات و غیره...) چند جوان فرهیخته بودند، که بهوجودشان، بهعنوان جوانان نُخبه وطنام افتخار میکردم. این بچهها قبل از ورود من به بنادر، این شغلها را دارا شده بودند و من نقشی در نصب آنها نداشتم. این سه و تعدادی جوان دیگر، چنان زُبده و ورزیده و علاقمند بهکارشان بودند، که نمیتوانستند مورد تحسین و تأیید و پشتیبانی من قرار نگیرند. که آرزو و هدفام همیشه تشویق و ترغیب جوانان وطنام بوده است. یکی دونفرشان را برای ادامه تحصیل در رشته دریایی به کاردیف و بریستول، به انگلستان فرستادم. این را نوشتم تا بگویم که پس از انقلاب و پس از فروپاشی بعضی از ادارات دولتی، بویژه ساواک، معلوم و آشکار شد که بیشتر این جوانها " ساواکی" بوده اند.....! و من تا قبل از انقلاب هیچ اطلاع از این امر نداشتم. این جریان سخت باعث شگفتیی من شد چون دور از انتظارم بود. ولی میخواهم هماینجا این مسأله را روشن کنم که همه ساواکیها شکنجهگر و آدمکش و بدنام نبودند! یا بهتر بگویم هر کس که در پستی مهم و مکانی کلیدی قرار داشت، اگر عرضهی مدیریت و ابتکار داشت و جُربزهای از خود نشان میداد، نمیتوانست مورد تأیید و حمایت مسؤلین مملکت نباشد. ساواک از بعضی از این بچهها برای پیشبُرد مقاصد خویش، که لابد خبر چینی هم جزوی از آن بوده است، (سوء) استفاده میکرد. * این پُست و این سمتای که در انزلی و نوشهر نصیب من شده بود، مختص نور چشمیها بود، که من نور چشمی کسی نبودم.
من، جز تخصص و تحصیلات عالیه در رشته دریانوردی از آلمان و کارنامه خوبام، چیز دیگری برای ارائه نداشتم. نه پدر متمّول و ثروتمندی داشتم، نه پارتی گردنکلفتی و نه پول و پلهای که رشوه بدهم. ساواکی هم نبودم. تنها یک اتفاق ساده باعث شده بود من به این سمت مهم دست یابم، که در سطور بعد کمی بیشتر توضیح خواهم داد. اینک همین بس که تخصّص، دیسیپلین و پشتکارم، در همکاری با یک دریادار بلند پایه نیروی دریایی شاهنشاهی در مرکز، سبب شد به این پُست برسم. یکی از افسران برجسته و مبتکری، که مایه افتخارهر ایرانی بود. همکاری با ایشان برای من افتخار بود. هر کجا هست خدایا بهسلامت دارش. * با داشتن این پست و این سمت در نوشهر، خواهی نخواهی، چه بخواهم، چه نخواهم، میزبان اعلیحضرت بودم، که ویلای روی آباش و محوطه اسکی بازی، مخصوصا برای خانوادهاش و برای میهمانانش، در حوضچه بزرگ و پهناور بندر ما واقع بود. جایی که در حوزه مسؤلیت واحد عملیاتی من قرار داشت. . آمدن شاه به نوشهر، در تابستانها، دبدبه و کبکبه خاص خود را داشت. آمریکاییهایی که محافظت الکترونیکی بندر را بهعهده داشتند و تلویزیون مدار بسته در زیر آب، در دهانه حوضچه را کنترل و نگهداری و نگهبانی میکردند، نا چار بودند همکاری نیروی دریایی شاهنشاهی و کمک واحد دریایی ما را، در لایروبی و پاکسازی دهانه حوضچه و آزاد سازی تور و شبکه محافظتی مداربسته تلویزیونی از گل و لای یکساله و ...و ... بطلبند. هرچند بهنظر من حضور نیروی دریایی شاهنشاهی در آن محل اصلا ضرورت نداشت. و آن افسری که مأمور این نیرو بود دایم و بیخود موی دماغ ما میشد، که البته بهزعم خویش وظیفهاش را انجام میداد، اما من دایم با او به علت دخالتهای بیجایش درگیری داشتم، که هر دو جوان بودیم و کلهشق. ساواک هم که خود بهخود نخود هر آش میشد. گارد جاویدان هم که وظیفه خاص خود را داشت و خدا را بنده نبود. چون حفاظت از جان شاه مملکت از وظایف اصلی گاردیها بود. حقوق مفت که نمیگرفتند! بهقول شادروان دکتر مصدق: به توپچی مواجب میدهند تا یکروز بهدرد مملکت بخورد. ارتش هم، که سعادت فتح قلعه خیبر در 28 مرداد نصیباش شده بود و نجات تاج و تخت را مرهون فداکاریها و جانبازیهای خویش میدانست، نمیخواست و نمیتوانست در اظهار عبودیت و بندگی و خودنمایی در امر حفظ جان شاه، بینصیب و از دو نیروی دیگر عقب بماند و بهاصطلاح میدان را برای دیگران خالی بگذارد. خلاصه با همه نظم و دیسیپلینی که حکمفرما بود یک شیر تو شیری هم از قاطی نیروها و جود داشت و در این مدت و تو این بلبشو چنان پدری از همه ما در میآمد که هر وقت اعلیحضرت و همراهان تشریفشان را میبردند تهران، ما نفس راحتی میکشیدیم. این در حالی بود که همه این استرسها و شلوغبازیها، اکثرا زاید بودند و از ترس شدید و تا حدی بیجای آقایان ناشی میشدند. که مبادا اتفاقی بیافتد، هرچند ناچیز، و همهی مزایا و درجههایی که داشتند باد هوا شود و مقام و موقعیت از دست برود و چهبسا بهدلیل سهلانگاری در انجاموظیفه به پشت میز محاکمه کشیده شوند.
نزدیک شدن به آعلیحضرت بهقصد سوء نیتای، کار حضرت فیل بود و تا حدود زیادی غیرممکن. تجربه فخرآرایی هنوز در خاطرهها زنده بود. گارد جاویدان، با آن دیسیپلین آهنیناش، وظیفهاش را خوب میدانست.
* ممرضا( محمدرضا) در حقیقت آدم آرومی بود و کار به کسی نداشت، اگر او را بهحال خود میگذاشتند. اما دست سرنوشت، برخلاف میلاش، او را پسر بزرگ رضا شاه و سرانجام شاه کرده بود، که مزهاش را در همان روزهای نخست پادشاهی چشیده بود. و هیچ بهمذاقاش خوش نیامده بود. اصلا مسؤلیت پادشاهی در کشوری که اگر ملت بهسرش بزند شاهاش را بهسفارتخانهی بیگانه فراری میدهد، یا با تلقینات یک آخوند، خانه و کاشانه را بر سر خود خراب میکند، هیچ با طبع خموش و آرام او تناسب نداشت. کما اینکه در 25 مرداد که به رم فرار کرد، دیگر مایل به بازگشت مجدد به ایران نبود و این اصرار « کرمیت» و قربونصدقههای « اشی » بودند، که در تصمیم بهماندناش در رُم زیبا و خموش، خلل وارد کردند. * ممرضا آدم آرومی بود ولی چه بکند وقتی این بزدلها و این ترسوها دور و اطرافاش را گرفته بودند و نشان میدادند که اگر اعلیحضرت غضب کند آنها همه غش میکنند؟ یا وانمود میکردند که اوضاع اینجوریست و آنها "غشی" هستند؟ و بیهوده و بیجهت شلوار خیس میکردند.
کلاهم را قاضی میکنم، میبینم اگر عمه من هم شاه میبود، با این کیفیتای که وجود داشت، قلدری میکرد و ایرادهای بیجا و با جا از این و آن میگرفت و با یک « پِخ» گفتن ترسوها را زهرهترَک میکرد. اصولا اینجوری، یعنی با ترساندن دیگرانی که دلشان میخواست آدم آنها را بترساند، او، یعنی اعلیحضرت، در حقیقت بر ترس فطری خویش نیز فایق میآمد. من اعلیحضرت را خوب میفهمیدم. من هم در دریا و در کشتی قدرت لایزال داشتم و میدانستم و میدانم این قدرت خانم، بدعفریتهایست. یک همآغوشی! یک عشوه و ناز! دیگه ولاش نمیکنی. دیگه ولات نمیکند. همین سیدعلی خودمان، مگر او در برخورد با قدرتخانم چه تفاوتی با دیگران دارد؟
مگه همان اوایل، همان روزهای نخست رهبری، ناز نمیکرد؟ نمیگفت من فقط موقتا رهبر میشوم؟ تا شما آدم شایسهتری پیدا کنید؟ ولی این قدرتخانم .... آخ نگو ... که ... چگونه دین و ایمان از آدم میبرد.
پس چه عیب از ممرضا؟ که ریسماناش، عمرا، همچون سیدعلی، به آسمان تنیده نشده بود.
گفتم گرفتاری و بدبختی محمدرضا شاه این بود که پسر بزرگ رضاشاه شده بود! اونهم چه رضا شاهی؟ آنهم چه آدم نتراشیده و نخراشیده و قلدری؟ من مطمئنم برادرش علیرضا، یا اون یکی برادر، عبدالرضا را میگویم، اگر یکی از این دو، این شانس نصیب شان شده بود پسر اول رضاشاه بشوند، خیلی شاه بهتر و بُرندهتری میشدند تا حاجی ممرضا. اگر این دو خودِ رضا شاه نمیشدند، دستِکم فتوکپیاش که میشدند. اما مَمرضا مریض بود، بر حسب طبیعتاش و مزاجاش کمی هم ترسو بود! اهل بزن ببُرنبود، یعنی اهل دعوا و مبارزه نبود! یک جنتلمن بود. هرچند سر بزنگاه، اگر قافیه تنگ میآمد، میزد به چاک! گور پدر ملت و مملکت. بالاخره یک بهانهای هم برای فرار پیدا میشد! مثلا مخالفت با خونریزی و جلوگیری از کشتار. در صورتیکه سیاست و حکومت در ممالک بسیار پیشرفته و متمدن و آخوندزدهای نظیر ایران بدون خشونت و خونریزی پیش نمیرو. اصلا سیاست مدبّرانه و متمدنانه در اینجور کشوها معنی نمیدهد. آخوندها این را خوب فهمیدهاند و راه و چاه را خوب یاد گرفتهاند. اگر گوشششان به اینجور حرفهای متمدنانه و حقوق بشردوستانه بدهکار بود، الآن هر کدام هفت کفن پوشیده بودند.
اصولا آخوندها ملاحظه کدام ملت را بکنند؟ مگر ملت همان ملتی نبود که چند ماه قبلاش در ورزشگاه «امجدیه» فریاد "جاوید شاه» اش تا عَرش میرفت؟ و چند ماه بعدش "مرگ برشاه" اش تا آسمان هفتم؟ و کمی بعد ترش چنان با آهنگ « روح منی خمینی / بُت شکنی خمینی» هلهله و ولوله و چلچله تو خیابانهای مملکت کورش و داریوش راه انداخته بود که آنسرش ناپیدا؟
نگذارید دهنم باز بشه...!
*
محمد رضا میتوانست یک هتلدار خوبی بشود. یا یک مزرعهدار موفقی از کار در بیاید. یا یک مشاور بانکی. یا مشاور نفتی و اوپکی. یا مشاور وزارت ماهیگیری و شیلات. آدمی بود خاموش و همیشه تو بحر خودش. کاری بهمن نداشته باش، کاری بهتو ندارم. دست سرنوشت او را رها کرده بود بین گرگها! نخست جنگ دوم جهانی و اخراج پدر وطنپرستاش توسط انگریز، بعدش جریان شلوغبازی و سیاستبازیهای مصدقالسلطنه.
خدا نیامرزد پدر ( ام – عای – سیکس MI6) و ( 30 – عای – عه CIA) را که تاج و تخت را بهزور به او برگرداندند. او داشت تو شهر رُم کم کم بهوضع موجود عادت میکرد. دلاش هیچ نمیخواست دوباره به جایی برگردد که فقط مشکل برایش میتراشند. فخرآرارایی گلوله بهطرفش شلیک میکند. رزمآرا در مقابلاش رزم آرایی میکند. تودهایها با سبیل چخماقی استالینی میخواهند وطناش را تبدیل به یکی دیگر از اقمار شوروی بکنند. نیست این شورویهای مظلوم اقمار کم داشتند؟
ولی این «کرمیت» پدر سوخته مگه وِلکن بود؟ هی تو گوشش خواند، اشرف بد تر از کرمیت، و شاپور ریپورتر بد تر از هر دوتاشون. * آری من "ممد" را خوب درک میکردم و خیلی دلم میخواست پشت کولاش بزنم و بگویم: مَمیجان! گور پدر پادشاهی و تاج و تخت و سلطنت! ببین من چه راحت زندگی میکنم ! در ست است که اسدالله، پسر شوکتالملک، برات جُفت جُفت دختر میآورد، ولی خودمون هم بهتنهایی از عرضهاش بر میآییم! بعد یک چشمک میزدم و میگفتم: ناسلامتی ما هم مردیم دیگه! بیا بریم با هم یه آبجو بزنیم، دختر مُخترهم بیخیالش... ما که مثل احمدینژاد کریهالمنظر نیستیم! * اما... استغفرالله... زبانم لال... مگه عقل از سرم پریده بود چنین کنم و چنین بگویم؟
گیرم خود اعلیحضرت، شخصا، عزتنفس، خلوص نیّت و بینش اصیل داشتند و چیزی بهروی مبارک نمیآوردند، ولی مگر افراد گارد ویژه، که همه مسلسل بهدست، دستمال آبیرنگ ابریشمین بهگردن، شق و رق هر 10 متر ایستاده بودند و...
و ساواکیهای متعددی که هر جنبندهای را با ظّن و تردید زیرچشمی و لِفت لِفت (left, left )میپاییدند، مداد بودند؟ مگه میگذاشتند من الکی و بیجهت به ممرضا نزدیک بشوم؟ و پشت کولاش بزنم؟ و مَمی مَمی بکنم؟؟ چه بسا، همونجا، همانموقع، سر جا، شغل و پُُست و مقام و جاه و جلال و جبروتی را که بهم داده بودند دوباره ازم میگرفتند، (اگه از دست گارد جان سالم بهدر میبردم)، و تا میخواستم تکون بخورم به کویر لوت تبعیدم میکردند، با اعمال شاقه! بعدها به چشم خود دیدم چگونه و چه سریع، حالا یا برای خودشیرینی بود یا از ترس، یا برای گرفتن زهر چشم، یا هر دو، یا هر سه، کسانی را که بهظاهر گناهی مرتکب نشده بودند بهچاهبهار، به عسلویه، به دیلم یا گناوه! یا به جزیره شیخ شعیب، که حالا "لاوان" شده بود، که آنزمان بدترین مکان و خشکترین تبعیدگاه برای ما دریاییها بودند، منتقل میکردند. نه... من از شاه واهمهای نداشتم. چرا داشته باشم؟ من که دکتر ایادی نبودم، که دایم میگفت: بله قربان... بله قربان... خاطر همایونی آسوده باشد! و به شاه تجویز میکرد بیشتر و بیشتر ورزش افقی بکند .... مرتیکه طبیب بود و نمیدانست اعلیحضرت از مرض کهیر رنج میبرد و بههمین دلیل است که دایم خایههایش را میخارد و ربطی به ورزش افقی ندارد!
اگر سر کارش با رضاه شاه افتاده بود یقین دارم با عصا توی کلهاش میزد و میگفت: ولی خاطر همایونی ما اصلا آسوده نیست! و یک ضربه دیگر میزد و ادامه میداد: خیلی هم آزرده است ... * من اعلیحضرت را دوست داشتم. در همان دیدار نخست فکر میکردم رفیقام است! هرچند او چندان محلای بهمن نمیگذاشت و مرا نیز مثل بقیهی رعایا، که برحسب وظیفه آن دَور و وَر میپلکیدیم یا شق و رق میایستادیم، بهتخم چپاش هم حساب نمیکرد.
ولی چه باک؟ چه ایراد؟ حساب نکند! بالاخره شاهای گفتهاند، رعیتای گفتهاند! ما هم در عوض، در بهمنماه یکی دو سال بعدش، آنقدر "مرگ بر شاه" فریاد زدیم، که گلویمان خشک شد و تلافی کم محلیهایش را سرَش در آوردیم و او هم سر انجام خسته شد، خودش گفت: "صدای انقلاب شما را شنیدم" اونوقت مثل یک پدر مهربان ما را تو چنگال آخوندها وِل کرد و فرار کرد. انگار منتظر فرار بود و دنبال بهانه میگشت!!!
وقتی بهدنبال هواپیمایش به آسمان خیره شدیم، دیدیم دارد بیلاخ نشانمان میدهد، که البته ما آنموقع هنوز منظورش را نمیفهمیدیم...