Freitag, 18. Januar 2008
ایران، تنها در منطقه
از زمان تسلط اسلامیون بر وطن‌ام، روزی نبوده است که احساس وطن‌دوستی‌ام زخم نخورده باشد و غرور ایرانی‌ام جریحه‌دار نشده باشد. همه‌جا نام مملکت‌ام به‌زشتی بر سر زبان‌هاست. رئیس‌ قدرتمند‌ترین و ثروتمند‌ترین کشور جهان، به‌منظور نجات صلح و تداوم‌اش در دنیا، به منطقه سفر می‌کند و درهمسایگی‌ام، در بلندگو، با دلیل و مدرک، از هواداری‌ ممتد ما از تروریسم خبر می‌دهد.
هزینه کردن میلیون‌ها دلار را فریاد می‌زند، که حکومت‌گران در وطن‌ام برای آشوب‌طلبی و یاری‌رسانی به‌تروریست‌های تمدن‌ستیز بین‌الملل و به‌منظور برهم‌زدن امنیت و ثبات جهان، از بیت‌المال وطن‌ام اعانه و بخشش می‌‌دهند و خود را پاسخ‌گوی هیچ‌کس نمی‌بینند.
شهروندان‌اش، خود برای امرار معاش، به کلیه‌فروشی و تن‌فروشی دست می‌زنند.
دنیا تبدیل شده‌است به یک دهکده. از ایگلوهای برفی در قطب شمال و قطب جنوب تا اعماق جنگل‌های آمازون، از کپر‌های دشت‌های سوزان نامیبیا و کلبه‌های محقر کنار رودخانه کنگو در غرب آفریقا، تا سرزمین‌های پوشیده از برف سیبری، مردم، ار هر نژاد و فرهنگ، گروه گروه پای تلویزیون نشسته به‌حرف‌های رئیس جمهور آمریکا گوش می‌دهند‌.
آنها که ایران را به‌عنوان کشوری، که زمانی مهد تمدن جهان بوده‌است، می‌شناسند، غبطه می‌خورند و به‌افسوس سر تکان می‌دهند. و آن‌ها که شاید برای نخستین بار نام‌اش را می‌شنوند، در شگفتی و دل‌واپسی فرو می‌روند. و زمانی که می‌شنوند این کشور اسلامی‌ست و بنام دین ملت خویش را شکنجه و حلق‌آویز و سنگسار می‌کند، از اسلام و از هر مذهبی گریزان می‌شوند.
و حکومت‌گران، بی‌خیال از سرزنش‌های جهانی و پوست‌کلفت در مقابل تهدید‌ها و هشدارهای بین‌المللی، عاجز از حل مشکلات سطحی‌ی روزمره مردم خویش، در حالی که چند متر برف، آن‌ها را به‌زانو در آورده است، فرودگاه‌ها، اداره‌ها، مدارس و اصولا زندگی شان را به‌تعطیلی کشانده و امور مملکتی را مختل کرده است، بجای چاره‌جویی، با پرگویی و قلدری و خالی‌بندی می‌خواهند به‌هر قیمت پوزه آمریکا و اسراییل و انگلیس و فرانسه را به‌خاک بمالند.
برای اولین‌بار می‌شنویم از ترکمنستان گاز وارد می‌کنیم. ترکمن‌ها شیرگاز را به‌روی مان بسته‌اند و مردم شمال کشور‌مان به‌علت کمبود سوخت از سرما تلف می‌شوند. این درحالی‌ست که خود میلیاردها مترمکعب گاز در زیر زمین ذخیره داریم.
*
حقارت و سرخوردگی ایرانی/ اسلامی بودن را با پوست و گوشت خود در هر گوشه جهان حس کرده‌ام. هرچند بی‌تقصیرم ولی کسانی که بر مملکت‌ام حکومت می‌کنند، نماینده و نماد وطن من شناخته می‌شوند. اگر یک دیپلمات ایرانی پالتویی در سوپرمارکتی در نیویورک بدزدد، من خجالت می‌کشم. اگر سفیر وطنم، در خیابان‌های لندن یا برلین، کاردی بر گلوی حیوانی بگذارد و موجب وحشت کودکی شود، من شرمنده می‌شوم.
احمدی‌نژاد، چه بخواهم چه نخواهم رئیس‌جمهور وطن من است، اگر در دانشگاه کلمبیا یا در هر جا، مورد تمسخر واقع شود، من نیز احساس حقارت می‌کنم. اگر برای مقابله با سیاست‌های نابخردانه‌اش، مبنی بر نابودی این مملکت و موشک‌پراکنی به آن مملکت، دنیا را، به‌عنوان عملی پیش‌گیرانه، مجبور به بمباران وطن‌ام بکند، من نیز آسیب می‌بینم.
*
زادگاه پرافتخارم، هم‌نام و ‌هم‌طراز شده‌است با لانه تروریسم و آدم‌کشی، با آشیانه خرابکاری و بمب‌گذاری. و هم‌ردیف شده‌است با جهل و با استبداد، با دُگم و با تعصب، با تندروی، انحصارطلبی، با زندان، با شکنجه، با اعدام.
*
در سوپرمارکتی در آلمان مشغول خرید هستم، پیر زنی خنده‌ به‌لب به‌من نزدیک می‌شود، سؤالی می‌کند، جواب‌اش‌ می‌دهم. از روان صحبت کردن‌ام بدون لهجه، با توجه به‌سختی زبان‌شان، خوشحال می‌شود، با کنجکاوی سر صحبت باز می‌کند، از هر دری سخن می‌گوییم.
سرانجام می پرسد کجایی هستی؟ با افتخار می‌گویم ایرانی‌ام.
به‌یاد ایام گذشته می‌افتم، زمان دانشجویی را، با چه غروری می‌گفتم ایرانی‌ام. و از احترامی که به‌من می‌شد چه لذت می‌بردم. اینک اما کمی مشکوک و با دودلی حرف می‌زنم.
پیرزن نام ایران را که می‌شنود رَم می‌کند.
دیشب آخوند‌های ریشوی عبا بردوش ِکریه‌المنظر را در تلویزیون دیده‌است، که در نماز، در خانه خدا، در عبادتگاه، تفنگ به‌دست، غرب و هرچه نشان از تمدن غرب دارد، به چالش طلبیده‌اند! مرگ بر این و نابود گردد آن را فریاد زده‌اند، همه مقصرند جز خودشان، حتا با چکمه‌های مردم هم، که برای حفاظت از یخ‌بندان و سرما پوشیده‌اند، کار دارند.
چون در صدر اسلام برف و چکمه وجود نداشته است، پوشیدن‌اش تبرج می‌شود. حکومت از بیخ و بُن متبرّج و متحجر است...
*
پیر زن آسیمه به اطراف‌ نظر می‌افکند. می‌خواهد مطمئن شود تنها نیست. سپس عصا زنان، تُندِ تند از من فاصله می‌گیرد، مبادا بخورمش!
.حتا خدافظی هم یادش می‌رود!
به‌یاد همسایه پیرم می‌افتم، که چون مرا می‌شناسد و می‌داند تروریست نیستم و آسیبی از جانب من متوجه‌اش نیست، اغلب گپی می‌زند و سؤالی می‌کند. یک‌بار ازم پرسید: انسان متمدن با کرنش و با احترام، کتاب آسمانی دردست، وارد خانه خدا می‌شود.
این روحانیون شما، در این عصر و زمانه، چگونه تفنگ به‌دست وارد عبادتگاه می‌شوند؟ آیا این بی‌احترامی به پروردگار نیست؟
می‌گویم: به پروردگار شما ممکن است، ولی پروردگار ما قاصم‌الجبارین است، شوخی سرش نمی‌شود، مخالفتی با شکنجه و سنگسار و اعدام‌های جرثقیلی و بریدن دست و پا ندارد. خودش داده است خودش هم پس می‌گیرد!
گیج می‌شود، نمی‌فهمد چه می‌گویم، فکر می‌کند دست‌اش می‌اندازم ...
می‌گویم: روحانیون ما، در این عصر و زمانه، مثل روحانیون شما درست و حسابی روحانی نیستند! آنها اکثرا معامله‌گرند. یا پسته می‌فروشند یا وارد کنندگان شکراند، یا به‌معاملات ملکی مشغول‌اند، خلاصه یه‌جوری کاسب‌اند و چون کاسب حبیب خداست دست خود را در هر معامله باز می‌بینند. ولی چون می‌دانند برحق نیستند و کارشان حقه‌بازی و دوز و کلک است، و مردم از آن‌ها نفرت دارند، پس در ملاء عام کم‌تر ظاهر می‌شوند، از مردم می‌ترسند و همیشه آماده دفاع مسلحانه از خود هستند، حتا در خانه خدا....
تو فکر می‌رود و می‌گوید: ....ach sooo
که این‌طور ...
مطمئنم که باز هم نفهمیده‌است چه گفته‌ام...
*
چند روز پیش یک دوست فلسطینی طرفدار الفتح را درخیابان دیدم.
می‌گفت: ملت فلسطین در گذشته، به‌نام همراهی و هم‌یاری، آسیب‌های فراوانی از برادران عرب‌اش دید. اینک نوبت شما ایرانی‌هاست که سهم خود را در بد بختی ملت فلسطین ایفا کنید.
می‌گفت: خودتان هزار و یک مشکل دارید، عرضه حل‌اش را ندارید، به‌مشکل ما چسبیده‌اید. و با پول بادآورده نفت نفاق می‌کنید و فقط منافع آشوب‌طلبی خویش را مد نظر دارید.
درست می‌گفت دیگه... شاید به‌خاطر احترام به‌من حتا کم گفت...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به دنباله بفرستید: Donbaleh

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com