حدود پنجاه سال پیش، یعنی اوایل سالهای 1960 میلادی، کار آموز فرماندهی(عرشه) روی یکی از کشتیهای آلمانی، متعلق بهشرکت معروف "هانزا HANSA LINE" بودم. پس از پیمودن نیمی از طول و عرض کره زمین و تحمل توفان و گذراز اقیانوس اطلس، از دریای مدیترانه، از اقیانوس هند و خلیج معروف بنگال، معروف از این نظر، که توفانهایش نیز مثل توفانهای دریاهای دیگر نیست، به شمال شرق هندوستان رسیده بودیم. و پس از تخلیه و بارگیری طولانیی چند هفتهای در بنادر کلکته در هند، چیتاگونگ در پاکستان شرقی سابق، یا بنگلادش امروز؛ و در بندر رانگون در "برمه"ی سابق، یا "میانمار" امروز، با کشتیمان، که پر از کالاهای مختلف و سنگین شده بود: ( چند هزار تن جوت Jute برای بافتن طناب و کیسه و گونی،لیف و کنَبال و انواع و اقسام (Cashewnuss )، نارگیل خشک و صندوقهای پر از چای "آسام" و چه و چه ... ) هِن هِنکنان بهصوب اروپا حرکت کردیم. در آن دوران، سیستم بارگیری با "کانتینر" هنوز به اروپا نرسیده بود و استفاده از جعبههای کانتینر[+] در کشتیها اصولا چندان معمول نشده بود. اوایل سالهای 1970 بود که بعضی از شرکتهای کشتیرانی اروپایی، از جمله همین "هانزالین" آلمانی، نخست با یکی دو فروند کشتی، حمل کالاهای جعبهای یا صندوقی را آغاز کردند، که بعدها عالمگیر شد. چنین بود که تا آن زمان و حتا تا سالها بعد، ما کالاهای متفاوت را بهصورت فلّه یا در جعبههای تختهای یا در گونی و کیسه یا در توریهای ضخیم، به اقصی نقاط جهان حمل میکردیم، که البته منجر به آسیبدیدگی شدید کالا در بنادر و گاه نیز در خن کشتی میشد. بهدلیل غلتیدن در امواج هنگام توفان و یا بهعلت دستبرد در بنادر مختلف. مقصد کشتی پس از ترک "رانگون" وطن بود. یعنی وطن کشتی، یعنی اروپا، بندر هامبورگ، که در مجموع باید یکماه و نیم تا دو ماه دیگر، برای رسیدن به آنجا و پهلو گرفتن به اسکلهاش، دریا پیمایی میکردیم، وقرار بود در بین راه در بنادر متعدد دیگر هم پهلو بگیریم.
طولانی بودن سفر به این دلیل بود، که عملیات تخلیه و بارگیری در بنادر، بویژه در بنادر آسیایی و آفریقایی، بسیار با کندی و با جرثقیلهای کشتی صورت میگرفت. * کشتی، با وجود عظمت و بزرگیاش، در توفان بازیچه امواجی میشد که گاه به ارتفاع تا بیست متر نیز میرسیدند. و کشتی در تقلا برای برقراری تعادل، تا زاویه 30 درجه به دو پهلو میغلتید. و ما سرنشینان، اگر پس از گذشت چند هفته تحمل حرکت گهوارهای کشتی موفق به پیاده شدن در بندری میشدیم، میبایست نخست راه رفتن روی زمین سفت را دو باره تجربه کنیم و چند قدم نخست را مارپیچی و تلو تلو گام بر داریم. علاوه بر پرسنل الزامیی عرشه و انجین، حدود 14 نفر کار آموز جوان نیز روی این کشتی باری و آموزشی وول میخوردیم، تحصیل میکردیم، زندگی میکردیم، کار میکردیم. که هم تفریح و تفنن ایام جوانی بود و هم کشیک و بیخوابی و موجخوردن. و هم آشنایی نزدیک با کشتی و کشتیرانی و بنادر جهان. هم آموزش دقیق برای بهعهده گرفتن مسؤلیت بهعنوان افسر و فرمانده در سالهای بعد، البته پس از کلنجار رفتن با فرمولهای ریاضی، فیزیک و شیمی و آسترونومی و قوانین سخت دریایی محلی و بینالمللی، در دانشکده دریایی مربوطه. * ما از خلیج بنگال و از اقیانوس هند گذشتیم و پس از سوختگیری در بندر "عدن[ + ]" که آنزمان هنوز در دست انگلیسیها بود، از طریق بابالمندب ( یا بهقول مجله توفیق" فمالمعده" یادش بخیر) وارد دریای سرخ شدیم. در بندر "پورت سودان" اینوَر، در آفریقا، بین هشتاد تا یکصد رأس گاو و گوسفند و بُز و شتر نر و ماده را، بهمقصد بندر جّده، اونوَر، در جزیرةالعرب، بر روی عرشه طویل کشتی بار کردیم، که خالی از لطف و تفریح نبود. و ما جوانها که به هر بهانهای خوش بودیم، غش غش میخندیدیم، چون کارگران بندر حریف احشام نمیشدند و تقریبا تمام روز با گاوها و گوسفندها، که از کشتی و از اینهمه آدم و از آن همه سر و صدا ترسیده و رم کرده بودند، کلنجار میرفتند و تلاش داشتند آنها را بر کشتی سوار کنند و در آن ارتفاع آنها را آرام نگهدارند. در راه به جده یکی از بچههای فضول، نیمهشب بُزی را بغل کرده و در رختخواب آشپز چاق و پفیوز و وراجمان، که گویا پس از خوردن چند لیتر آبجو بهخواب عمیق فرو رفته بود، گذاشته و درب کابین را بسته بود. میتوانید حدس بزنید صبح سحرگاه، که زنگ ساعت، آشپز را بیدار کرده بود، چه غوغایی در کشتی بپا بود. و البته هیچکس زیر بار اتهام نمیرفت.
هنوز بهیاد دارم که آن بُز موهای بلند سیاهرنگ داشت و بچهها، پس از غوغا و سر و صدای جناب آشپزباشی، در راهرو کشتی بدنبالش بودند تا طنابی به گردناش بیاندازند. * از بندر "پورت سعید" در مصر نیز پیاز، بعله درست خواندید گونی گونی پیاز، و عدلهای پنبه و پارچه کهنه، لابد برای تمیزکردن روغن روی عرشه یا در موتور خانه، بهمقصد اروپا بارگیری کردیم.
* من بهعنوان جوانی سبزهرو و چشم و ابرو مشکی، بزرگ شده در ساحل داغ خلیج همیشه فارس، در بین آلمانیهای بور و زاغچشم، مشخص و متمایز بودم. ولی چون خود مدتها بود بین آنها و با آنها زندگی میکردم، متوجه این امر نمیشدم و تفاوت رنگ پوست و مو برایم عادی شده بود ولی در بنادر، بویژه در کشورهای اسلامی، کنجکاوی افراد را بر میانگیخت و پرس و جو میکردند، من از کدام کشورم؟ که اگر خودم در نزدیکی نبودم از آلمانها میپرسیدند. در بنادر مصر، مصریها وقتی میشنیدند من ایرانی هستم مثل بُمب منفجر میشدند و اسم" ایران" را که میشنیدند، گویا لانه زنبوری توی تنبونشان انداختهای، چنان با خشم و کینه فریاد میزدند و هرچه فُحش و ناسزای ناب اسلامی/ عربی در چنته داشتند نثار من و شاه مملکتام میکردند، که مسلمان نشنفد کافر نبیند.
هرچند سلطنتطلب نبودم، ولی بهخود میگفتم غلط میکنند این پاپتیها به من و به شاه مملکتام توهین میکنند. چون از وحشیگری آنها بیم داشتم آهسته غُر میزدم و میگفتم: خدا سایه اسراییل را از سر شما کم نکند.
من جوان بودم و شور جوانی آدم را کمحوصله و تندخو میکند. از فحشها و ناسزا های این ابوگندوها ناراحت میشدم، چون مقداری هم عربی بلد بودم میفهمیدم چه میگویند. از طرفی زورم بهتنهایی به این قوم هپلهپو نمیرسید، نا چار با فاصلهگرفتن از آنها هر چه فحش و ناسزا به عربی و به فارسی و به آلمانی و انگلیسی و هندی و اُردو بلد بودم، قاطی پاطی، نثار جد و آباء قائد اعظمشان گمال عبدالناصر و احمد شوقیری میکردم. فقط امکلثوم برایم مستثنا بود، چون خواننده مجبوبم بود، پس از پاسخ مفصل پا بهفرار میگذاشتم و از دسترس آنها دور میشدم. *
یک بار، که باز هم در بندر "پورت سعید" لنگر انداخته بودیم چند نفر مصری با قبای بلند عربی به من نزدیک شدند و ازم پرسیدند کجایی هستی؟ من که میدانستم آنها از من ایرانی بههمان شدت نفرت دارند که از یهودیهای جهان، جواب دادم من یهودی هستم. گفتم من از سرزمین مقدس اسراییل میآیم، نگفتم از قُدس گفتم از اورشلیم، از جروزالم میآیم، که البته چنین نبود.
خدا را شکر میکنم که جوان و فرز بودم و توانستم بهسرعت بگریزم و درب کابین را بهروی خود قفل کنم. اگر گفته بودم ایرانی هستم ممکن بود زندهام نگهدارند و به فحش و ناسزا گفتن بهخودم و به جد و آباء و نیاکانم و حد اکثر به شاه مملکتم اکتفا کنند و آخ و پوفشان توأم با خشمشان را، با صدای بلند روی عرشه کشتیام تُف کنند. ولی یهودی؟ اسراییلی؟ اینک دیگر خونم مباح شده بود.
چنان غوغا و بلبشویی در کشتی و در بین عربها براه افتاد، که گویا نفت در لانه مورچگان ریختهاند. من تمام روز و شباش جرأت نکردم روی عرشه آفتابی بشوم. روز بعد که مصر را ترک کردیم شعلههای آتش از سه انبار کشتیمان زبانه میکشیدند، که هرگز نفهمیدیم مصریها بهعمد چنین کرده بودند یا علت دیگری داشت؟
*
همین مصریهای دمدمیمزاج، که در زمان عبدالناصر، بر حسب فطرت عربی، از ایران و از شاه ایران نفرت داشتند، در سفر سال 1975 محمد رضا شاه به آن کشور استقبال شاهانه از وی بهعمل آوردند. زنده باد دلارهای نفتی. *
سالها بعد، در ژون 1967، که اسراییل فقط در مدت شش روز، دهن همه این زبوندرازها ، از سوریه تا اردن و مصر را سرویس کرد، من که با هارت و پورت عربها آشنا بودم از خنده پس افتادم. و سالها بعدش، پس از برقراری صلح بین اسراییل و مصر و باز شدن مجدد کانال سوئز، که بهعنوان فرمانده، کشتیام را از کانال میگذراندم، خط دفاعی بارلو را دیدم. در سمت دیگر کانال، طرف مصر، هر ده متر سربازها با تفنگ و مسلسل، خبردار و بیحرکت، ایستاده بودند. تعجب کردم، در ایام صلح و توپهای ضد هوایی وسربازان مسلح؟ خوب که با دوربین دقت کردم دیدم همه آنها آتراپ و پلاستیکی هستند. آنقدر خندیدم که نمیتوانستم در پل فرماندهی سر پایم بهایستم. راهنمای مصری، که ما را در کانال همراهی میکرد، علت را پرسید؟ سربازهای پلاستیکی را نشاناش دادم گفتم اسراییلی ها سربازهای حقیقی شما را تا درب ورودی پایتختتان القاهره تعقیب کردند و اگر آمریکا ترمزشان نکرده بود تا فیها خالدون شما هم پیش میرفتند، واقعا فکر میکنید اینک گول سربازهای پلاستیکی شما میخورند؟
*
اما برگردم به سودان که قصدم از نوشتن این یاد داشت بازگویی مشاهداتام در این بندر بود. ما جوانها، بلافاصله پس از پهلو گرفتن کشتی به اسکله، اگر نوبت کشیک یا وظیفه دیگری بهعهده نداشتیم، فوری بهساحل میزدیم. زندگی سخت و یکنواخت روزانه در کشتی، بویژه کمبود جنس مخالف، مار را به سوی ساحل "پرواز" میداد. من و دو نفر از کار آموزان آلمانی لنگان لنگان و تلو تلو، تا به راهرفتن روی زمین سفت عادت کنیم، راهی شهر شدیم. رسیدیم به یک میدان وسیع خاکی، که پر از هیاهو و فریاد و آکنده از گرد و غبار بود. پرس و جو کردیم گفتند تظاهرات ضددولتیست، به آنجا نزدیک نشوید! من میدانستم و میدانم، هر گاه به اسکله پهلو میگرفتیم، نخستین کسی که بهکشتی وارد میشد نماینده کشتیرانی بود و اگر شهر شلوغ و تظاهراتی در کار بود فورا خبرش را در کشتی پخش میکرد و ما را از رفتن بهساحل بر حذر میداشت. من خود بارها شاهد تظاهرات غافلگیرانه در هندوستان و پاکستان بودم و تظاهرات آنجا را با تظاهرات خیابانی در آلمان مقایسه میکردم، که میتوان گفت در آنجا، در آلمان، تقریبا خون از دماغ کسی نمیآمد. ولی در کشورهای آسیایی یا آفریقایی؟ جان انسان ارزشی نداشت و در هر تظاهراتی دستِکم صد تا صد و پنجاه نفر کشته و نفله میشدند. و بقیه با فریادهای پیاپی " مرگی هی، مرگی هی"، یعنی بدوید که مرگ آمد، بهاطراف پراکنده میشدند. این بار در سودان، یا نماینده کشتیرانی خبر از تظاهرات نداشت یا خبرش دیر در کشتی پخش شده بود یا ما نشنیده بودیم. به هر حال تا آمدیم بجنبیم در محاصره تظاهرکنندگان قرار گرفتیم ولی کسی کاری بهکار ما نداشت، فقط ناخواسته به هر طرف هُل داده میشدیم. هنوز هم نمیداتم چهگونه از معرکه فرار کردیم و در حاشیه میدان وسیع ایستادیم و بر حسب کنجکاوی و حماقت جوانی، تماشاگر میدان نبرد شدیم. در سمت راست میدان، سمت راست ما، نیروهای دولتی صف کشیده بودند. صف که چهعرضکنم توی هم وول میخوردند. دو چیز جلب توجه میکرد! یکی این که سربازها فقط با چوب و چماق و باتوم مسلح بودند. دوم اینکه لباس نظامیی سرباز ها چنان گل و گشاد بود، یا سرباز ها آنقدر لاغر و مردنی بودند، که یونیفورمشان بهتنشان داد میزد و کم مانده بود شلوار از کونشان بیافتد. در سمت چپ میدان، سمت چپ ما، تظاهرکنندگان گرد و خاک بهپا میکردند، با داد و فریاد فراوان، که ما هیچی از آن نمیفهمیدیم. من میدیدم که مردها، پیر و جوان، اکثرا جوان، با قلوه سنگ و با چوب و مشت و لگد به سرباز ها حمله میکنند و چنین پیدا بود که میخواهند میدان را ترک کرده و خیابان روبرویی را تصرف کنند. شاید در آنجا وزارتخانهای یا ساختمانی دولتی وجود داشت؟ نمیدانم. به هر حال تا مردم حمله میکردند سرباز ها به ضد حمله دست میزدند و با گُرز و چوب، بهجان جوانها میافتادند و سعی در پراکندن آنها میکردند. ولی ناگهان مردها بهسرعت عقب نشینی کرده و زنها از پشت بهجلو میآمدند و جای آنها را میگرفتند. سرباز ها فوری گرز ها، چوبها و چماقهایشان را پایین آورده، صف میکشیدند و سعی میکردند فقط با دیواری که از بدن خویش درست کرده بودند جلوعبور زنها را بگیرند. در اینجا زنها بهسرعت به عقب رفته و مردها باز بهجلو میآمدند و با مشت و لگد بهجان سرباز ها میافتادند و با داد و فریاد فراوان آنها را چند متربهعقب میراندند. آنگاه نوبت از نو بازی از نو. سرباز ها مردها را کتک میزدند، مردها به عقب فرار میکردند، زنها جای آنها را میگرفتند، سرباز ها چوبها را پایین آورده و جلو زنها سر فرود میآوردند و صف میکشیدند. تظاهرکنندگان هر بار بدین صورت چند متر از میدان به تصرف در میآوردند و وارد خیابان روبرویی میشدند. من حتا یکبار ندیدم که سربازی با چوب یا با مشت بهدست و پای زنی یا دختری بزند! در حالی که زنها بهشدت سر آنها داد میکشیدند و مشت در هوا تکان میدادند. * تظاهرات ایران را که در فیلمها دیدم و مشاهده کردم چگونه سربازان ِ با نام و بینام و گمنام امام زمان و ذوب در ولایت جهل سید علی، دختران بیدفاع وطنم را با چوب و با باتوم کتک میزنند، از ایرانی بودن خود شرم کردم، خجالت کشیدم. این چنین صحنهها را فقط در افغانستان و توسط طالبان، در فیلمها دیده بودم. آنزمان که فیلم کتکخوردن دختران مظلوم وطنام را دیدم زیر لب گفتم و اینک فریاد میزنم که: آقای خامنهای! ننگات باد آن عمامه بر سرت و آن ریش و محاسن بر صورتات، که الحق پسمانده و فرزند خلف همان بادیهنشینانی هستی، که 1400 سال پیش میهن ما را بنام اسلام ولی بهقصد غارت از ما گرفتند و اینک با تجاوز مزدورانات به جوانان وطن و کتکزدن دختران، نام ننگی، ننگتر از نام اجدادت سعد ابن وقاص و حجاج ابن یوسف ثقفی، در تاریخ ایران از خود بجای گئاشتی...! همه آرزوی مرگ تو را دارند. من اما امیدوارم زنده بمانی و زنجیر بر گردن در دادگاه ملت حضور یابی تا بهجرم خیانت به ایران و جنایت به شهرونداناش، سزای اعمالات را ببینی و شاید روزی رسد که ملت بهتلافی اینهمه خیانت و جنایت، تو را نیز به کهریزک ببرد و قانون قصاص اسلامی را که یکی از قوانین مترقی و پیشرفته مذهب خودتان است، در بارهات اجرا کند.