چهل سال پیش در چنین روزهایی ارتش دلیر و سلحشور اسراییل، برای دفاع از مام میهن و برای پاسداری از سرزمین اجدادی، مُهر غرور و سربلندی بر تارک جهان زد و برگ پرافتخار دیگری بر تاریخ قوم یهود افزود. جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر با مرخصکردن سربازان سازمان ملل از مرزهای مصر و اسراییل و با بستن راه دریایی خلیج عقبه بر شناورهای اسراییلی، دو گزینه پیش پای دولت اسراییل گذاشت: یا مرگ یا جنگ. اینک که به آن ایام میاندیشم اتفاقات چنان در ذهنم متبلور میشوند گویا همین دیروز بود. * درگیریهای لفظی و برخوردهای مرزی بین ایران و عراق در سالهای 1966 و 1967 میلادی، مسؤلین "ساواک" را حساس کرده بود. سمپاتی آشکار بعضی از فرماندهان عربزبان واحدهای دریایی "بندر شاهپور" بهآنطرف شط،، آنها که نان ایران میخوردند و سنگ حسنالبکر بهسینه میزدند، نیروهای امنیتی کشور را به واکنش وا داشت. بندری که در جوار اروند رود و در چند مایلی شط العرب قرار داشت و پس از خرمشهر و بندر عباس یکی از بنادر مهم ایران محسوب میشد نمیتوانست جولانگاه تبلیغاتی بیگانگان و بیگانهپرستان قرار گیرد! کسانی که هم رؤیای حکومت شیخ خزعل را در ذهن نشخوار میکردند و هم در واقع نمیدانستند چه میخواهند؟ هدف، نخست مخالفت با حکومت مرکزی بود، بههر قیمت. سرانجام، سازمان بنادر و کشتیرانی، لابد بهتوصیه ساواک، فرماندهان ایرانیالاصل را جایگزین ناخداهای عرب زبان واحد های دریایی بندر کردند. جایگزین کسانی که حتا در مکالمات رادیویی بین شناورهای ایرانی نیز حاضر نبودند بهزبان فارسی تکلم کنند و تأکید مکرر اداره بندر مبنی بر تماسهای رادیویی به زبان فارسی، یا به زبان بینالمللی انگلیسی را پشیزی ارزش قایل نبودند. فرماندهی کشتی راهنمابر "فرحناز" ساخت ژاپن، که پس از لایروبی "پودر" مستقر در بندر بوشهر و بویهگذار "میلانیان" در بندر شاهپور، سومین شناور بزرگ متعلق به سازمان بنادر و کشتیرانی در خلیج فارس محسوب میشد، نصیب من شد، که آن زمان، در سال 1966 ، بیست و یکسال بیش از سنام نمیگذشت دو بندر شاهپور و ماهشهر آن زمان هنوز دارای رونق چندانی نبودند بهطوری که میانگین روزانه کشتیهایی که برای تخلیه یا بارگیری وارد این دو میشدند از سه تا چهار کشتی باری یا نفتکش در روز، بیشتر یا کمتر، تجاوز نمیکرد. این امر سبب میشد که وقت برای مطالعه کتابهایی که با خود بهدریا برده بودم، بیش از کافی داشته باشم. و از همه مهمتر، یا گوشدادن بهرادیوها، از طریق گیرنده قوی کشتی، با توجه به آشناییام با چند زبان بیگانه، لحظه به لحظه در جریان اخبار و رویدادهای مهم و غیر مهم ایران و جهان قرار گیرم و با توجه به زندگی مجردی آن زمانام ، عجیب جا خوش کرده بودم در آن کشتی تازه ساز و نسبتا مدرن، که هم غذای صبح و ظهر و شامام حاضر و آماده سرو میشدند و هم چای بعد از نهار و شامام در فضای سرد و مطبوع کولر با لذت صرف میشد و هم شب و روز از مزایای کاپیتان بودن در آن عنفوان جوانی بهرهمند می شدم. * لحظه به لحظهي دعوا و مرافعه و عربده کشیهای لفظی جمال عبدالناصر و کوبیدن بر طبل جنگاش را از رادیوهای فارسی، عربی، انگلیسی و آلمانی زبان با حرص و ولع دنبال میکردم. فریاد های قائد اعظم، الرئیس گمال عبدالناصر، با گوشهای من نا آشنا نبودند. در سالهای نخستین دهه 60 میلادی، هنگام کار آموزی در کشتیهای آلمانی، بارها در بنادر اسکندریه، در مصر، عقبه در اردن، جده در عربستان سعودی، عدن در یمن و... دیگر بنادر کشورهای عربی پهلو گرفته بودم و تأثیر سخنرانیهای آتشین ناصر و هجوم مردم تصویر بهدست به خیابانها را دیده بودم و تنفر عربها را نسبت به ایران و ایرانی با گوشت و استخوان خویش حس کرده بودم. برای مسافرت از اروپا به هندوستان و به خاور دور و برگشت به آلمان دستِکم هر دو ماه یکبار از آبراه سوئز میگذشتم. در بندر (پورت سعید)، در دهانه کانال و در شمال آبراه، آنجا که شرق مدیترانه به کانال 163 کیلومتری سوئز وصل میشد، بندری که بهپاس خدمات سلطان سعید پادشاه آن زمان مصر و مشوق ادامه لایروبی و افتتاح کانال به اسماش نامگذاری شده بود و ما هر بار در لنگرگاهاش مشغول تخلیه میشدیم، در آن بندر من جرأت رفتن روی عرشه کشتی را نداشتم. کارکنان بندر فهمیده بودند ایرانی هستم و هر گاه سرو کله من روی عرشه پیدا میشد با چنگک و قلابهایی که از آن برای تخلیه کیسه و عدل و نگله مورد استفاده قرار میگرفت تعقیبام میکردند، همراه با توهین و ناسزا به ایران و ایرانی، بویژه بهشاه ایران.
من دریک خانواده مصدقی یا مصدق دوست، بزرگ شده بودم، حالا کاری بهدرست و غلطاش ندارم، که دست من نبود. و هرگز سلطنتطلب هم نبودم، ولی گُه میخوردند این عربهای لندهور به شاه مملکت من، به نماد وطن من توهین بکنند. از بلند گوی رادیوی ترانزیستوریام در کابین کشتی، سخنرانیهای کوبنده، نهخیر... عربدههای بلند و شمرده شمرده الرئیس را از سخنپراکنی "صوتالعرب من القاهره" میشنیدم که گلوی خویش را پاره میکرد و میگفت واللهالعظیم پوست اسراییلی ها را میکنم، پر از کاه میکنم و به در وازههای بیت المقدس میآویزم! و ملت هیستریک و گُر گرفته هورا میکشیدند: ناصر حُب، ناصر حُب، تعَوجُو، تعَوجُو. میگفت واللهالعظیم یهودیها را دانه به دانه بهدریا میریزم و خانه و کیبوتسهایشان را بین شعبالفلسطین تقسیم میکنم... ناصر حُب ، ناصر حُب، تعوجو تَعوجو... آیا در آن لحظههای هیستریک و کف برلب آوردنها هرگز به این موضوع فکر کرده بود که همین پروردگار عظیم که او بهناماش سوگند یاد میکرد و میخواست با مدد از وی یهودیان را بهدریا بریزد قبل از آنکه خدای مسیحیها و مسلمانها بشود خدای قوم یهود بوده است؟
هرگاه نامی از ایران و شاه ایران میبُرد نفرت دوچندان از صدایش میبارید و ملت گُر گرفته همه با هم فریاد میزدند « عَدو...عَدو...». میگویند روی تانکهای مصری نوشته بودند " اول تل آبیب بعد طهران". او میخواست پس از ریختن زن و بچههای یهودی به دریا، در مقام فرماندهی ارتش مصر و سوریه و اردن و عراق، به ایران حمله کند، خوزستان را از ایران جدا و خلیج فارس را در تصرف اعراب در آورد. * او مثل قذافی و صدام مرد دیوانهای نبود که بیگدار بهآب بزند، هرچند با نفرتی که پس از کودتای سرهنگان در مصر از سیستم پادشاهی کسب کرده بود دایم به شاه ایران و به شاه سعودی میپرید و ملک حسین، کوتوله اردنی را، بهسخره میگرفت. نیروی با تجربه و جنگدیده ارتشاش را به یمن فرستاده بود تا از آنجا حکومت پادشاهی عربستان را سرنگون کند. او دیوانه نبود ولی قدرت مطلق چشم را کور میکند. او قدرت کوبنده نیروی کوچک ارتش اسراییل را دست کم گرفته بود، هرچند قبلا، در 1956، ضرب شست جانانهای از آن نوش جان کرده بود، شاید هم گزارشهای سراسر بیپایه مبنی بر آمادهگی و توانایی بیحد ارتش مصر به دستش داده بودند، که گرچه از نظر تعداد چندین برابر نیروی دشمن بود ولی در کارآیی و عمل مافیش، ماکو!
او تهدیدها و هارت و پورتهای یار غارش محمد عبدالحکیم عامر را باور کرده بود که میخواست در عرض چند ساعت مرز جنوبی اسراییل را سوراخ و از مرز های شمال سر در بیاورد و به نیروهای حافظ الاسد، وزیر جنگ سوری، بهپیوندد. وقتی خواهان پسرفت نیروهای سازمان ملل از مرزها شد، تصور میکرد دولت های جهان واسطه میشوند و در مقام ریشسفیدی او را از خر شیطان پایین میاورند ولی" اوتانت" دبیر کل سازمان ملل آب پاکی روی دستش ریخت و بلافاصله به درخواستاش جواب مثبت داد و نیروهای چند ملیتی سازمان را عقب کشید. خوب بیاد میاورم که رسانههای گروهی ایران باران شماتت بر سر آقای " اوتانت" باریدند، که چرا چنین کرده است؟ چرا این تقاضا را جدی گرفته و فوری به آن عمل کرده است. بستن تنگه عقبه هم قوز بالای قوز شد والرئیس، خودش را حسابی توی هچل انداخت. حکایت ناصر حکایت کودکی شده بود که میخواست با کسی که از خودش نیرومند تراست، از بابت تحقیری که سالها قبل از او دیده بودهاست، در مقام تلافی برآید و اینک در حضور رفقا و دوستان درس عبرتی به او بدهد، هرچند بهظاهر داد میزد و عربده میکشید: ولم کنید...بابا ولم کنید تا من پدرطرف را در بیاورم و دوستان میگفتند: وُلِک! کوتاه بیا... او از تو قوی تر است، پدرت را در میآورد! ولی او گوش نمیداد و هی عربده می کشید: ولم کنید... ولم کنید...
سرانجام دوستان راستی راستی ولاش کردند و گفتند خُب... حالا که اصرار داری برو! او رفت و پوزهاش بهخاک مالیده شد. ارتش دلیر اسراییل، فقط در مدت شش روز، چنان کمر ناسیونالیسم عرب را شکست که در تاریخ ثیت شد و چنان شوکهای به عربدهکشان وارد کرد که عامر، وزیر جنگ مصر، چارهای جز خودکشی ندید و قائد اعظم، الرئیس، برای چندین روز سنگکوب کرد و کلامی از دهناش بیرون نمیامد، که باعث تعجب من شده بود، که شد و کجا رفتند آن همه فریادها و عربدهها؟ مگر نه قرار بود اول تل آبیب را با خاک یکسان سپس خوزستان را از ایران جدا کند؟ ها عامو؟ کجا رفتی؟ چی شد؟
همه جیز در سکوت محض فرو رفته بود. رئیس خجالت میکشید خودش را به ملتاش نشان دهد. سرانجام جام زهر شفاهی را نوشید، استعفایش را نوشت و در تلویزیون قرائت کرد. قیافه در هم کوفتهاش را که در تلویزیون دیدم قلب رئوف ایرانیام بهدرد آمد، دلام برایش سوخت، احساس میکردم میخواهد گریه کند ولی خجالت میکشد. هیچ از آن یال و کوپال و آن عربدهها اثری نبود. یک آدم مظلوم و شکستهای روبرویت نشسته بود و چشم از روی نوشتهاش بر نمیداشت. شاید دردل میگفت: من گفتم ولم کنید ولم کنید... شما چرا ولم کردید؟.
آری ... آنکه در سر هوس سوختن ما میکرد...
امت همیشه در صحنه مصر اما دستبردار نبود. میگفتند: مگر شهر هرت است که مارا تو هچل بیاندازی و بگویی دروغ آپریل بود و المعذرتون؟ میگفتند: مگر تو حاجحسین بقال بودی که اشتباها بجای نخود فرنگی باقالی لوبیا بهما بفروشی و معذرت بخواهی؟ میگفتند مگر تو زایرمحمد عطار بودی که عوضی بجای زردچوبه زنجفیل برای ما بپیچی؟ گفتند این غذای تلخی که پختهای خودت باید لقمه اولاش را بخوری ! گفتند اینجا مملکت بلبشوی اسلامی ایران نیست که بیایی دیگران را سیخونک بکنی و دم از آزادی کربلا و بیتالمقدس بزنی بعد که زورت نرسید و جوانان ما را بهکشتن دادی بیایی و بگویی ما ادای تکلیف کردیم ، حالا اگر باختیم چه باک؟ باریتعالی اینجوری مصلحت دیده بوده است. با خدا که نمی شود دعوا کرد. شاید ناصر در پاسخ گفته بوده است: بازهم من که یک عذرخواهی مصلحتی انجام دادم، آقایون علمای جمهوری اسلامی تازه چیزی هم از ملت طلبکار شدند. او سه سال بعد از شکست مفتضحانه 1967 در سن 52 سالگی سکته کرد و رفت، خدا رحمتاش کند. ناصر بیشک یکی از رهبران مهم جهان عرب بود ولی افسوس که نیرو و کاریسمایش را آنطور که شایسته یک مرد بزرگ بود بکار نبرد. * از پیآمدهای جنگ شش روزه یکی جان گرفتن الفتح به رهبری یاسر عرفات، ابوحمار بود و دیگری شناسایی اسراییل از طرف مصر و اردن و بصورت دوفاکتو از طرف چند کشور دیگر عربی.
باشد که سوریه نیز بر سر عقل آید و راه زلال را از ضلال تشخیص دهد.
پینوشت
دوستی میپرسد پیامدهای شکست احتمالی اسراییل را ننوشتی! چه بنویسم، که اعراب در صورت پیروزی در جنگ چه بر سر شهروندان اسراییلی میآوردند؟ هرچند تصور نمیرفت آمریکا، که با ناوگان ششماش در مدیترانه حضور داشت، اجازه قصابی زن و بچههای یهودی را به آپاچیهای عرب بدهد. حمله بهایران و جدا کردن خوزستان و عربی کردن خلیج فارس پیشکش آقا ناصر. شکست شرمآور چند میلیون عرب بدست دو میلیون اسراییلی، آنهم در مدتی چنین کوتاه، ضمن اینکه جهان را در شگفتی و حیرت فرو برد، بهانهای نیز بهدست رسانهها داد که اعراب را به ریشخند گیرند. روزنامه هفتگی «توفیق» نوشت اعراب، موشه دایان، وزیر دفاع اسراییل را متهم به سختگیری و خشونت میکنند. توفیق در حالیکه تصویری از موشه دایان بهچاپ رسانده بود نوشت: آقاموشه گفته است بهجدم موسی قسم من عرب و یهود را همه با یک چشم نگاه میکنم!
و کاریکاتوری تصویر صدرهیأت رئیسه شوروی را نشان میداد، که دستمال بر چشم، پای دیوار نُدبه اشک میریخت.